#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_78
- به تو چه بچه برو فیلم تو ببین.
نسترن خندید و او را داخل کشید و سام در حالی که پائین می رفت سری تکان داد و برگشت توی خانه.
صبح بعد از بیدار شدن اول به یونس زنگ زد و کلی تشکر کرد و برای جبران گفت باید امشب شام مهمانش باشد. یونس می خواست قبول نکند ولی سام اینقدر اصرار کرد که او هم پذیرفت. وقتی تلفنش تمام شد. نگاهی به خانه اش انداخت و سرش را خاراند. کلی کار داشت. خانه اش حسابی به هم ریخته بود. اول سراغ آشپزخانه رفت. ظرف های غذای نشسته. قوطی های کنسرو و جعبه های غذا همه جا پخش و پلا بود. تا ظهر مشغول آشپزخانه بود. ساعت نزدیک یک بود که زنگ خانه زده شد. خودش می توانست حدس بزند کی پشت در است خاله معصوم برایش غذا فرستاده بود. مثل تمام جمعه های دیگر. پشت در توقف کرد. بهتر نبود حالا که شب مهمان دارد برای تشکر هم که شده از خاله معصوم هم دعوت کند .فکر بدی نبود. با این فکر در را باز کرد و همانطور که حدس زده بود نیا پشت در بود.ولی برخلاف تصور او دست خالی بود.
- سلام.
سام ناامیدانه جوابش را داد. دلش را وعده داده بود که نهار خوشمزه خاله معصوم می رسید و برای همین چیزی برای نهار خودش آماده نکرده بود. حالا هم که ساعت یک بود.سعی کرد این همه پرو نباشد:
- سلام. چطوری؟
نیایش دست هایش را پشت سرش توی هم چفت کرد و گفت:
- مامان گفت نهار بیا بالا.
سام خوشحال از چیزی که شنیده بود با سرعت گفت:
- باشه لباس عوض می کنم میام.
نیایش سری تکان داد و ورجه ورجه کنان به سمت پله رفت. سام هم برگشت توی خانه و تند تند لباسش را عوض کرد. هنوز در را باز نکرده بود که صدای زنگ تلفنش بلند شد. با حرص برگشت و گوشی را برداشت:
- بله؟
- سلام عمه جان خوبی؟
سام نفس عمیقی کشید و گفت:
- سلام ممنون شما خوبین؟
- ممنون همه خوبن.
سام شکلکی در آورد وبا خودش گفت:
- ولی من منظورم فقط خودت بود عمه جون.
- سام. چیزی به چهلم نمونده. عمو رضات گفت می خوان وصیت نامه رو بخونن تو هم باشی.
سام موهای جلوی پیشانی اش را چنگ زد و گفت:
- من که گفتم...
- بله تو گفتی ولی تو برای خودت گفتی. یعنی چی این حرفا. باید بیای.
- عمه..
romangram.com | @romangraam