#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_73
- باشه اصلا بیخیال.
بعد بازوی او را گرفت و گفت:
- پاشو بریم برقصیم.
این بار سام بود که با حالتی وحشت زده گفت:
- چکار کنیم؟
- برقصیم. نشنیدی تا حالا.رقص. حرکات موزون.
سام چشم هایش را گرد کرد و نفسش را بیرون داد و به پشتی مبل تکیه داد. کمی از زیر سر خورد. زانوهایش را از هم باز کرد و دست به سینه نشست و گفت:
- اصلا حرفشم نزن. من اصلا از این لوس بازیا خوشم نمی اد.
- اه مگه می خوای چکار کنی. بقیه رو نگاه.
سام نیم نگاهی از زیر کلاهش به جمعیتی که با آهنگ خودشان را تکان می دادند انداخت و گفت:
- هرچی. من نیستم.
ساحل با حرص اوفی گفت و بلند شد و رفت.سام هم همانطور بق کرده روی مبل نشست و اینقدر ساعتش را نگاه کرد تا اعصابش خورد شد. مهمانی بالاخره تمام شد و ساحل و سام با هم مهمانی راترک کردند. سام دوباره آژانس گرفته بود وقتی ساحل را جلوی خانه شان پیاده کرد به او گفت:
- دیگه منو تو معذوریت این جور مهمونی ها نذار لطفا.
ساحل پکر و ناراحت باشه ای گفت و رفت. سام هم کلافه سوار شد و آدرس خودش را داد. شاید به ساحل دروغ گفته بود. لوس بازی های مهمانی و ادهایی که دختر و پسرها در می آوردند زیاد برایش مهم نبود. انگار توی این جور جمع ها که می رفت از اینی که بود خجالت می کشید. دلش نمی خواست اینجور باشد.نمی خواست شرم کند. خودش خواسته بود که درس را راها کند. خودش خواسته بود که خانواده اش را دور بریزد. خودش خواسته بود که یک شغل ساده و کم درآمد داشته باشد. ولی ناخودآگاه جو رویش تاثیر می گذاشت.آنجا که بود دلش می خواست مثل آنها باشد. لباس مارکدار عطر های گران قیمت.. ماشین های لوکس. نه بهتر بود توی همین دنیای خودش می ماند. همین دنیای ساده خودش با همین جین های رنگارنگ و کلاهای لبه دار. دنیای ساده خودش برای احساسش امن تر بود.
با اینکه ساحل گفته بود مهمانی خیلی طول نمی کشد تا او را رساند و برگشت خانه ساعت نزدیک یک بود. در را آرام باز کرد و به پارکیگ نگاه کرد. موتورش گوشه پارکینگ بود. یونس موتور را اورده بود. سلانه سلانه از پله بالا رفت.الان که حتما خواب بودند ولی صبح باید می رفت و سوئیچ موتورش را می گرفت.پله ها را آرام بالا رفت. جلوی در که ایستاد صدای نسترن او را از جا پراند:
- سلام خوش گذشت؟
سام با بی میلی چرخی زد و به او و نیایش که روی پله ایستاده بودند نگاه کرد:
- شما دو تا خواب ندارین؟
نسترین خندید و به نیایش اشاره کرد و گفت:
- این دو ساعته پشت پنجره داره کشیک می ده کی میای بیایم فضولی.
نیایش اخمی کرد و به شانه نسترن زد و گفت:
- من منتظر بودم؟
- حالا!
romangram.com | @romangraam