#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_72


ساحل گیج به سام نگاه کرد. همه چیز توی ذهن او علیه او بود. یک پیک پیتزایی بی پول که حتی یک لگن هم نداشت که با ان به دنبال او برود چطور می توانست نوه یک سرمایه دار ثروتمند باشد. ولی با تمام این ها طرف سام را گرفت چون زمین خوردن سام مساوی بود با خورد شدن خودش. با اخم رو یه نادر گفت:

- چیه نمی تونی یکی و بالا تر از خودت ببینی؟

نادر به او پوزخند زد و گفت:

- ما که بخیل نیستیم خدا کنه راست بگه.

سام برایش مهم نبود که کسی باور کند او احتشام زاده نیست. ولی اصلا دلش نمی خواست کسی او را به دروغ گویی متهم کند ان هم بخاطر پز دادن و نشان دادن اینکه از بقیه بالاتر است.بهانه ای از این مزخرف تر پیدا می شد؟ برای همین رو به نادر گفت:

- من پسر طاها هستم. محمد طاها احتشام زاده. پسر بزرگ کاظم خان.

و به اردلان خیره شد و گفت:

- تو که همه خانواده احتشام زاده رو می شناسی نه؟

و با یک پوزخند چرخید و رو به ساحل گفت:

- من می رم بشینم. خسته شدم.

سام در حالی که انگشت های شصتس را به جیب هایش قلاب کرده بود پشت به آنها چرخید و رفت. ساحل ولی مانده بود تا بشنود که سام راست گفته است یا نه. اردلان بعد از رفتن او گفت:

- اوه حالا یادم اومد. باباش دکترای فیزیک داشته استاد دانشگاه بوده. تو یه تصادف با مادرش درجا می میرن. اینم تو ماشین بوده ولی نمرده. از اون موقع تنها زندگی می کنه.

همه نگاه ها به سمت سام برگشت. اردلان از جزئیات بیشتری خبر نداشت اینها هم کلیاتی بود که جسته و گریخته شنیده بود. ساحل گیج تر از این نمی شد. ولی از قیافه وا رفته نادر در حال ذوق مرگ شدن بود. نگاه مغروری به نادر انداخت و با یک حرکت چرخید و از انها دور شد. سام تنها روی یک مبل یک نفره نشسته بود و سرش پائین بود.ساحل خودش را کنار او روی مبل کناری انداخت و گفت:

- رو نکرده بودی.

سام نگاه بی تفاوتی به او انداخت و گفت:

- چیز مهمی نبود.

ساحل با چشم هایی گرد شده راست نشست و گفت:

- چیز مهمی نبود؟

سام کلافه گفت:

- نه نبود.چون من شیش سال بود که هیچ کدوم و نیدیم. انگار که نیستن.

بعد رو به ساحل با لحن تندی گفت:

- فهمیدی؟ دیگه ام نمی خوام درباره اش حرف بزنم.

ساحل عقب کشید. از کنف شدن نادر اینقدر سرخوش بود که این داد و بی داد برایش اصلا مهم نبود.

romangram.com | @romangraam