#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_67
پول را حساب کرد و مجبور شد برود و دنبال یک چیز درست و حسابی بگردد. با یک مچ بند کش باف سفید نمی توانست برود یک مهمانی درست و حسابی. بالاخره چیزی که می خواست پیدا کرد. یک مچ بند چرم پهن که اتفاقا رنگش هم قهوه ای بود و با سه چهار بند محکم می شد. چیز جالبی بود خوشش امد. بعد از تمام شدن خریدش که تقریبا جیبش را خالی کرده بود خودش را به خانه رساند. انگار کمی اضطراب و هیجان داشت. اولین بار بود که به اینجور مهمانی می رفت. حس خوبی بود. نهار نخورده بود.
برای خودش یک لقمه بزرگ نان و پنیر گرفت و رفت سمت حمام. دوش گرفتنش خیلی طول نکشید. بیرون که آمد حسابی گرسنه اش شده بود. همانجور با حوله رفت توی آشپزخانه و برای خودش دوتا نیم رو درست کرد. نگاهی به ساعت انداخت کمتر از دوساعت وقت داشت. نیم رویش را هول هولکی خورد. موهایش را با سشوار خشک کرد. حالت که نمی گرفتند ولی لااقل مرتب باشند. البته فرقی هم نمی کرد چون کلاه می گذاشت ولی بالاخره شاید می خواست یک بار کلاهش را بردارد. موهای لختش با کشیدن سشوار لخت تر شد. دستش را توی موهایش کرد و بالا بردشان که دوباره برگشتند و روی پیشانیش ریختند. پیراهن تازه اش را اتو زد و پوشید. خودش را توی آینه نگاه کرد.همه چیز مرتب بود. کتانی های سفید یک دستش را هم پوشید. کیف پولش را چک کرد موبایلش را توی جیب تنگ جلوی شلوار چپاند و بالاخره از خانه خارج شد. ساعت هفت و نیم بود.
در راکه به هم زد. صدای خنده ای توجهش را جلب کرد. سرش را که بالا گرفت نسترن و نیایش را روی پله دید. روی پله سوم که به سمت بالا می رفت نشسته بودند.سام با دیدن آنها با تعجب گفت:
- جریان چیه؟
نسترن زد به شانه نیایش و گفت:
- هی نیا این آقای خوش تیپ و می شانسی؟
نیایش نگاهی به سر تاپای سام انداخت با همان لحن نسترن گفت:
- افتخار آشنایی نداشتم.
سام سرش را پائین انداخت و خنده آرامی کرد و گفت:
- خوب ما رو فیلم کردین ها.
صدای خنده نسترن و نیایش بلند شد. نیایش به نرده آویزان شد و گفت:
- بابا دختره کم میاره جلوت.
سام از پله سرازیر شد و با همان حالت که خنده توی صدایش بود گفت:
- مگه اینکه شما ازم تعریف کنین.
نیایش و نسترن هر دو روی نرده ها آویزان شدند و تا پائین رفتن او از پله با نگاه دنبالش کردند. بعد از بسته شدن در که صدایش تا طبقه چهارم هم آمد هر دو برگشتند توی خانه.
****
نرسیده به خانه ساحل شماره اش را گرفت:
- سام کجایی پس. دیر شد که.
- علیک سلام. تا دو دقیقه دیگه بیا پائین.
- باشه.
و تماس قطع شد. سام به خیابان نگاه کرد. سر شب بود و خیابان ها کمی شلوغ بود. شب جمعه هم بود و اوضاع را کمی در هم و برهم تر می کرد. جلوی خانه که ایستادند سام از ماشین پیاده شد. ولی قبل از زنگ زدن در خانه باز شد و ساحل آمد. مانتوی سرخ تنگی پوشیده بود که خیلی هم کوتاه بود. یک جین تنگ ذغالی و یک شال مشکی با گل های درشت سرخ رنگ آرایشش هم کامل بود. خط چشم بلندی کشیده بود که چشم هایش را کشیده تر می کرد.ساحل با لبخند عمیقی به او سلام کرد:
- سلام. چه خوش تیپ شدی.
سام فقط لبخند زد. ساحل منتظر تعریفی از جانب سام شد و وقتی او حرفی نزد. درحالی که حسابی توی ذوقش خورده بود به سمت ماشین رفت.سام در عقب را برایش باز کرد و این کمی از دلخوری ساحل کم کرد. وقتی ساحل نشست خودش در جلو را باز کرد و جلو نشست. ساحل دلش می خواست سرش را به شیشه ماشین بکوبد. انگار این پسر اصلا توی باغ نبود. راننده پرسید:
romangram.com | @romangraam