#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_65
سام به سمت یونس چرخید و سلام کرد:
- سلام من سام هستم احتشام زاده.
یونس دستش را به سمت او دراز کرد و گفت:
- ببخشید ایشون و راه بندازم درخدمتم.
سام سری تکان داد و مشغول تماشای ویترین گردان گوشی ها شد. گوشی htc مورد علاقه اش از جلوی چشمش تاب می خورد و رد می شد. ولی کجا داشت هفتصد هشتصد تومن بدهد گوشی بخرد. صدای یونس باعث شد نگاهش را از ویترین گردان بگیرد.
- من در خدمتم.
یونس قدش از او بلندتر بود و البته کمی پرتر.
- موتور وآوردم.
- باشه. چه ساعتی باید برم.
- شما شیش باید اونجا باشی دیگه هر وقت بهت سفارش خورد می ری می رسونی.
و سوئیچ را به سمت او دراز کرد و گفت:
- اگه بخوای میام معرفیت می کنم.
- نه لازم نیست خودم می رم.
کاغذی از جیبش بیرون کشید و در حالی که ان را به دست یونس می داد گفت:
- این آدرس. من فکر نکنم برسم بیام موتور و بگیرم. ادرس خونه رو هم نوشتم. شما زحمت بکش بده در خونه. زنگ طبقه چهار و بزن خاله معصوم در و باز می کنه براتون سوئیچم بده به خودشون.
- همسایه این با خاله ات؟
سام سری تکان داد و گفت:
- خاله ام نیست اینجوری صداش می کنم از بچگی با هم همسایه ایم.
یونس سرش را خاراند و گفت:
- که اینطور.
سام دستش را جلو برد و گفت:
- حتما جبران می کنم.
یونس دستش را محکم فشرد و گفت:
romangram.com | @romangraam