#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_62


یونس آدرس داد و سام نوشت و قرار شد ساعت پنج موتور را به دستش برساند. بعد هم تماسشان تمام شد.

****

لباسش را عوض کرد و در خانه را باز گذاشت منتظر نیایش بود که از مدرسه بیاید. قبل از رفتن بهتر بود با او حرف بزند.صدای قدم هایی که بی حوصله روی پله می خوردند به سام فهماند که نیایش آمده. از روی کاناپه جلوی تلویزون بلند شد. کلاهش را روی سرش گذاشت و به سمت در رفت. نیایش داشت از پله بالا می رفت که سام در را باز کرد.

- نیا!

نیایش چرخید و سام را نگاه کرد:

- سلام.

چهره اش کمی مضطرب بود. سام به خانه اش اشاره کردو گفت:

- بیا کارت دارم.

نیایش کمی این پا و آن پا کرد و گفت:

- خسته ام میشه باشه بعد.

- نه همین الان بیا کارت دارم.

نیایش اوفی گفت و چند پله بالا رفته را پائین آمد و وارد خانه شد. سام به کفش هایش اشاره کرد و گفت:

- بیا تو راحت باش.

و به سمت مبل اشاره کرد. نیایش کوله اش را روی مبل انداخت و همانجا نشست. سام در را بست و مقابل نیایش نشست.

- خوب؟

- خوب چی؟

- به من نگی که دلت برا همکلاسیات تنگ میشه که باورم نمیشه. جریان چیه؟ مشکلی چیزی داری؟

نیایش لبش را گاز گرفت و سرش را پائین انداخت.

- نیا با توام. اگر مشکلی داری باید به خانواده ات بگی مگه نه؟

نیایش سر تکان داد.

- خوب حالا بگو چی شده.

اشک روی صورت نیایش جاری شد. سام با تعجب گفت:

- نیا داری گریه می کنی؟ دختر چرا حرف نمی زنی؟ کسی چیزی بهت گفته؟

romangram.com | @romangraam