#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_61


این بار با صدای زنگ موبایلش از خواب بیدار شد. خواب آلود جواب داد:

- بله؟

- آقای احتشام زاده؟

- خودم هستم.

- من مهدوی هستم. یونس.

سام به مغزش فشار آورد.

- ببخشید به جا نمی ارم.

صدای خنده آرامی از گوشی شنیده شد.

- خوب طبیعیه ما هنوز همو ندیدیم.

سام تازه دوزاری اش افتاد:

- آها خاله معصوم شما رو معرفی کرده؟

- خاله معصوم؟

- خانم معصومه جلالی.

- آها بله خانم جلالی دوست مامانم هستن.

- خوب الان یعنی مشکل منو می تونین حل کنین.

- فکر کنم بتونم. اگر همین یک شب باشه.

- دستت درد نکنه. همین یک شبه. از خجالتت در میام.

- نه بابا خانم جلالی کم به ما لطف نکرده اگر بتونم یه ذره جبران کنم براش هنر کردم. خوب کجا بیام؟

- موتور داری شما؟

- من نه؟ یه ماشین قراضه دارم ولی.

- نه بابا با ماشین ده سال طول میکشه بری و بیای. ترافیک و این چیزا رو هم حساب کن. موتور خودمو باید ببری پس.

- باشه عیب نداره.

- من عصر جایی کار دارم. وقتی کارم تمام شد خودم موتور و می رام. حالا شما آدرس بده.

romangram.com | @romangraam