#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_60


- باشه. نسترن می گفت کارم داشتی.

سام سر تکان داد و گفت:

- می خواستم یکی و بذارم جام امشب باید برم جایی.

- نسترن گفت.

سام به داخل اشاره کرد و گفت:

- بیاین تو.صبحانه خوردین؟

- نه باید برم. صبحانه هم خوردم دستت درد نکنه.

سام سری تکان داد و معصومه خانم گفت:

- یکی از همکارام یک پسری داره هم سنای خودت. ببینم می تونم بش بگم یا نه. پسر خوبیه. چند باری کارای منو هم راه انداخته اگر قبول کرد می فرصتمش در خونه. خونه ای که؟

سام نگاهی به ساعت انداخت و گفت:

- صبح هستم ولی عصری کاردارم.

- می دونم پنجشنبه اس می خوای بری سر خاک مامانت اینا. باشه اگر جور شد خبرت می کنم که خواستی بری بیرون مشکلی نباشه. می گم قبل ظهر بیاد.

- دستتون درد نکنه.

- سرت درد نکنه.

بعد در حالی که از پله پائین می رفت گفت:

- بدون رو انداز و لباس هم رو کاناپه نخواب بدنت می چاد.

سام لبخند زد و گفت:

- چشم.

معصومه خانم روی پاگرد ایستاد و با لحن مادرانه ای گفت:

- فقط نگو چشم عمل هم بکن.

سام خنده آرامی کرد و گفت:

- اینم چشم.

خاله معصوم هم خندید و از پله پائین رفت. سام به صدای قدم هایش گوش داد و بعد با یک آه برگشت توی خانه گاهی احساس می کرد لحن حرف زدن خاله معصوم و مادرش چقدر به هم شبیه اند. بعد با خودش فکر کرد زبان مادرانه انگار یک زبان بین المللی است و بین همه مادر های مهربان دنیا مشترک است. دوباره تی شرتش را از تنش بیرون کشید و این بار شلوارش را هم در آورد و روی مبل انداخت تلویزیون را خاموش کرد و به سمت اتاقش رفت و توی تختش ولو شد. روی کاناپه بدنش خورد و له شده بود.تازه صدای شماطه موبایلش بلند شد.خاله خیلی سحر خیزتر از ساعت او بود. موبایلش را خفه کرد و ملافه اش را روی سرش کشید و به ثانیه نرسیده خواب رفت.

romangram.com | @romangraam