#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_59
سام دست به سینه شد و به فکر فرو رفت. نسترن راست می گفت. نیایش همیشه شاد و بی خیال بود. خیلی کم چیزی ناراحتش می کرد. دلیلی که گفته بود زیاد نمی توانست جدی باشد.
- باشه فردا باهاش صحبت می کنم.
بعد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
- برم دیگه دیر وقته.
نسترن تکانی خورد و گفت:
- ببخشید تعارف نکردم.
- نه بابا نصفه شبی تعارفم می کردی من نمی آمدم.
بعد دستی برایش تکان داد و گفت:
- برو به درست برس.
- باشه.
- شب بخیر.
سام از پله سرازیر شد و صدای بسته شدن در بالا را شنید. وارد خانه که شد. اول موبایلش را تنظیم کرد تا صبح زودتر بیدار شود. باید خودش با خاله صحبت می کرد.کلاهش را روی کاناپه پرت کرد و یقه تی شرتش را از پشت گرفت و با یک حرکت در آورد و روی صندلی نهار خوری انداخت. مچ بند و ساعتش را روی میز نهار خوری رها کرد و جوراب هایش هم گلوله شد زیر میز تلفن. بعد هم سلانه سلانه رفت سمت دستشوئی. دست و صورتش را شست و مسواکش را برداشت. توی آینه به سینه و بازوهای برهنه اش نگاه کرد. مسواک زدن را تمام کرد و دستی به بازوهای باریکش کشید.احساس کرد زیادی ضعیف است. دستی روی عضله های سر شانه اش کشید.
صاف و بی شکل. سعی کرد عضله بازویش را کمی سفت کند. ولی زیاد موفق نبود. آهی کشید و بی حوصله چرخی زد و از دستشویی بیرون آمد. اگر می خواست روی فرم باشد باید ورزش می کرد. حالش را نداشت که فعلا به این موضوع فکر کند. گرم بود همانجور بدون لباس رفت توی آشپزخانه و کتری را گذاشت. برای خودش یک نسکافه درست کرد و توی سالن برگشت. جلوی تلویزیون ولو شد و کانال ها را بالا و پائین کرد. روی شبکه سه که فوتبال نشان می داد نگه داشت. بارسا بازی داشت. صدایش را کمی بیشتر کرد و با اشتیاق به صفحه تلویزون زل زد. چقدر دلش یکی از آن سینماهای خانگی می خواست با آنها فوتبال تماشا کردن اساسی می چسبید.
کمربندش را باز کرد و با یک حرکت از کمری بیرون کشید. پاهایش را روی میز دراز کرد و به صفحه تلویزیون بیست و یک اینچش زل زد. خدا را چه دیدی شاید هم می خرید به زودی.
****
با صدای در از خواب پرید. روی کاناپه دمر به خواب رفته بود و صورتش به سمت تلویزون بود. همان شلوار لی دیشب تنش بود. تلویزیون هنوز روشن بود و مجری برنامه داشت با نشاطی که زیاد هم طبیعی نبود به همه می گفت که پاشن و تنبلی نکنن و برن ورزش صبجگاهی.
خواب آلود روی کاناپه نشست و سعی کرد کمی مغزش را به کار بیاندازد که چرا اینقدر زود بیدار شده که دوباره صدای در بلند شد. بالاخره انگار مغزش به کار افتاد و فهمید علت بیدار شدنش صدای در است با سرعت به سمت در رفت و در را باز کرد.صدای متعجب معصومه خانم خواب را از سرش پراند:
- محمد این چه وضعیه؟
سام نگاهی به خودش انداخت و آرام عذر خواهی کرد و به سمت تی شرتش که هنوز روی صندلی نهار خوری بود رفت و برش داشت و تند پوشید. دستی توی موهایش کشید و دوباره جلوی در آمد. معصومه خانم به تلویزون روشن نگاهی انداخت و گفت:
- باز همین جا خوابت برد. خوب تو که خسته ای چرا خودتو بی خود حیرون تلویزیون می کنی.
سام دوباره دستی به موهایش کشید و گفت:
- قهوه خورده بودم فکر نمی کردم خوابم ببره.
معصومه خانم سری تکان داد و گفت:
romangram.com | @romangraam