#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_58
سام لبخند زد.
- نمی دونم. شاید. تا حالا پیش نیامده برام.
نسترن با خنده گفت:
- یه دختر آره؟ درست حدس زدم؟
سام شرمگین خندید و باز سر تکان داد. نسترن با ذوق گفت:
- بالاخره یه حرکت از تو دیدیم. داشتم بهت شک می کردم.
سام با تمام محبتش به نسترن نگاهی انداخت یعنی اگر خواهری داشت به همین اندازه دوستش داشت.
- حالا می گی چکار کنم؟
نسترن خندان گفت:
- نگران نباش هر جور شده کارت و راه می ندازم.
- به خاله چی می گی؟
- نگران نباش مامان اگه حقیقت و بفهمه بیشتر از من خوشحال میشه. باور کن اینقدر که درباره تو حرف می زنه و نگرانته نگران ما نیست.
بعد سکوت کرد و گفت:
- راستی؟
سام نگاهش کرد.
- وقت کردی با نیا حرف بزن نمی دونم چند روزه چشه. زیاد رو به راه نیست.
- یعنی چی؟
- از اون شب یادته اومدی خواب بود؟
سام سر تکان داد. یادش بود. همان روز که آمده بود دم در و حرفش را نزده بود.
- خوب؟
- هیچی از اون شب یه جوریه. نمی دونم یه جورایی مضطربه انگار. هر چی هم ازش می پرسیم حرفی نمی زنه. میگه دوستاش دارن می رن هنرستان این تنها میشه می خواد بره ادبیات.
- شاید برای همین باشه.
- نه بابا نیایش و نمی شانسی مگه. از این بی خیال تر خودشه. نمی دونم فکر می کنم یه جریان دیگه است.
romangram.com | @romangraam