#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_56
- نه بابا. یه جوریه خوشم میاد ازش آره. ولی نه تا اون حد.
- بالاخره از همین جاها شروع میشه.
ساحل شانه ای بالا انداخت و گفت:
- نمی دونم شاید در آینده.
**
سام در حالی که به سمت پیتزا فروشی برمی گشت داشت فکر می کرد حالا از کجا کسی را پیدا کند تا بگذارد جای خودش. تنهایش توی فکرش پررنگ شد. اگر مثل همه آدم های دیگر بود الان شماره یکی از پسر عموهایش را می گرفت و از آنها خواهش می کرد کمکش کنند.
بعد به این فکر خودش پوزخند زد. با آن کت و شلوار و تریپ مایه داری چقدر هم بهشان می خورد که پیک موتوری شوند. آه کشید و جلوی پیتزا فروشی نگه داشت. نگاهش از در شیشه ای به قسمت میزهای توی مغازه دوخت.لعنتی هنوز آنجا بودند. نگاه غم زده ای به جمع خندان آنها انداخت و به سمت چهار پایه اش رفت. سرش را به سمت چهار مردی که آنجا کار می کردند گرداند. با هیچ کدام اینقدر صمیمی نبود تازه آنها برای خودشان کلی کار داشتند که بخواهد از انها خواهش کند کارش را راه بیاندازد. خصوصا رضا. اگر سایه اش را با تیر نمی زد خیلی هنر می کرد کار راه انداختن پیش کش.
کلافه روی چهار پایه اش نشست و دست به سینه به زمین خیره شد.چه کسی را داشت. فقط یک نفر. خاله معصوم. ان هم که فقط دوتا دختر داشت. مثلا نسترن به جایش بیاید کار کند. خنده اش گرفت. خانم مهندس آینده اگر می فهمید سام درباره او چه فکری می کند حتما خودش را خفه می کرد. سرش را به دیوار تکیه داد اول باید با اعتمادی صحبت می کرد بعد دنبال جایگزین می گشت. از زیر کلاهش جمع فامیلش را دید. این بار انگار او را ندید گرفته بودند. چرا باید این همه بین انها فاصله باشد. یکی دوباره دختر کوچک عمه مهسا شیده برگشت و نگاهش کرد. بعد هم چیزی توی گوش پریا گفت. او هم یک بار زیر چشمی نگاهش کرد. سام پوزخند زد. خدا می دانست چه داشتند پشت سرش می گفتند. بعد از چند دقیقه بالاخره بلند شدند و از مغازه خارج شدند. در آخرین لحظه پارسا به سمت او آمد و کنارش ایستاد و گفت:
- بخاطر اون بار عذر می خوام من موافق کاراشون نیستم ولی خوب چه میشه کرد.
سام نگاهش کرد و گفت:
- عذرخواهی تو کردی؟
پارسا متعجب نگاهش کرد:
- آره
- به سلامت.
پارسا اخمی کرد و چرخید و دور شد. سام از زیر کلاهش به انها که داشتند سوار ماشین های گران قیمت شان می شدند نگاهی انداخت. شیده به او لبخند زد و برایش دست تکان داد.سام ابرویی بالا انداخت و دوباره زمین را نگاه کرد. برای اولین بار توی زندگی اش به آنها حسادت کرد. اگر پدرش زنده بود او هم یکی از همین ماشین ها داشت و می توانست امشب با ماشین خودش برود دنبال ساحل نه با آژانس.لپ هایش را باد کرد و دست به سینه نشست. شاید هم بتواند داشته باشد. چرا که نه.
موتور را که نگه داشت کلاهش را برداشت و به طبقه چهارم نگاه کرد.چراغ ها روشن بود. خدا را شکر بیدار بودند. کلاهش را گذاشت و موتور را توی پارکینگ برد و با یک حرکت روی دوجک زد و به سمت پله دوید. جلوی طبقه چهارم ایستاد تا نفسش سر جایش بیاید. حالا چه عجله ای بود که همان شب به خاله بگوید. ولی خوب بعد از ان همه چانه زدن با اعتمادی و اینکه حتما کسی را جای خودش می گذارد حالا اگر نمی توانست خیلی بد بود. توی عمرش این همه حرف نزده بود. پوفی کرد و جای زنگ زدن چند ضربه آرام به در زد. چند لحظه صدایی نیامد ولی بالاخره در باز شد. نسترن در حالی که کتابی توی دستش بود در را باز کرد. شال بلندی هم روی سرش بود. ولی لباسش لباس ساده منزل بود.
- سلام.
- سلام خواب بودی؟
- نه من بیدار بودم.
بعد کتابش را نشان داد و گفت:
- آخره ساله امتحانات نزدیکه.
- خاله چی؟
- نه اون و نیایش خوابن. چیه کارش داشتی؟
romangram.com | @romangraam