#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_53


- منم فعلا غیر از تو کسیو نمی شناسم.

سام لیوان را روی میز گذاشت و زیر لب گفت:

- فعلا؟

ساحل شنید و تند گفت:

- منظورم اینه که با پسری الان آشنا نیستم که بخوام باهاش برم مهمونی...حالا میشه...میشه... تو بیای با من؟

و منتظر به چهره سام که نصفش زیر کلاهش پنهان شده بود نگاه کرد و لبش را تند تند گاز گرفت. سام نفس عمیقی کشید و گفت:

- به بابات چی گفتی؟

ساحل ناگهان از ان حالت شاد خارج شد و سرش را پائین انداخت:

- هیچی گفتم مهمونی خونه دوستم. اول که اجازه نداد بعد منم از همون حربه تازه استفاده کردم و اونم گفتم به شرط اینکه خیلی دیر نیام می تونم برم.

- مهمونی چه ساعتیه؟

- قرار نیست تا دیر وقت باشه.

- فردا پنجشنبه اس سرمون خیلی شلوغه من خودم هم عصر باید جایی برم. فکر نکنم بتونم.

ساحل ناراحت نالید:

- سام خواهش می کنم.

سام سوئیچش را توی دستش چرخاند. دلش می خواست برود. اصلا آن کلمه فعلا هم که ساحل بکار برده بود برایش مهم نبود. مگر چندبار برایش از این موقعیت ها پیش آمده بود. جواب صفر بود. چرا نباید مثل بقیه جوانی می کرد. چرا نباید خوش می گذراند و بی خیال بدبختی هایش می شد.

- باید با صاحب کارم صحبت کنم. اگه بتونم یکی و جام بذارم میام.

ساحل دست هایش را به هم کوبید و گفت:

- وای عالیه. فردا ساعت هشت بیا دنبالم.

نگاه سام برای یک لحظه خجالت زده شد:

- من ماشین ندارم.

ساحل سری تکان داد و بی خیال شانه ای بالا انداخت و گفت:

- خوب عیب نداره با آژانس می ریم. بیا اینجا با هم بریم. هشت خوبه؟

- هشت؟ خوبه.

romangram.com | @romangraam