#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_51


سام بی خیال چرخید و گفت:

- مگه کجا دارم می رم؟ پیک نیک؟ خوب الان میام.

شهرام خنده آرامی کرد و رضا پوزخند زد. سام بدون نگاه کردن به آنها با همان حالت بی خیال برگشت و سلانه سلانه رفت سمت دستشوئی.اعتمادی با حرص چرخید و تلفن را که داشت توی سر خودش می زد برداشت و جواب داد. وقتی سام داشت دست هایش را با دستمال توی جیبش خشک می کرد اعتمادی صدایش زد و گفت:

- یه سفارش دیگه ام اضافه شد.

سام خنده اش را پنهان کرد. هم زمان با اعتمادی ولی با صدای زمزمه مانند گفت:

241.

نگاهی که شهرام و رضا با هم رد و بدل کردند را هم بی خیال شد و جعبه های پیتزا را برداشت و چرخید ولی قبل از خارج شدن نوه های احتشام زاده را دید که دارند با خنده وارد می شوند. انگار که آنها را ندیده باشد به سمت موتور رفت و با اخم سوار شد. با یک هندل موتور روشن شد و به سرعت دور شد.

- اینا چی می خوان از جون من دیگه.

دو سفارش دیگر را رساند و مال ساحل را گذاشت آخر سر. جلوی ساختمان ایستاد و زود پیاده شد. سری تکان داد و گفت:

- خدا آخر عاقبت ما رو به خیر کنه کافیه باباهه بفهمه و بیاد مارو خفتمون کنه. این بار حتما دماغم می شکنه. مگه جای چندتا مشت داره این دماغ بدبخت.

دکمه اسانسور را زد و توی آینه اش کلاهش را مرتب کرد و یقه تی شرت طوسی اش که فقط یک ok! رویش نوشته بود را هم صاف کرد. کمی مچ بندش را جابجا کرد و بعد در باز شد و به سمت واحد نه رفت. قبل از زنگ زدن در باز شد و ساحل خندان جلوی در نمایان شد. یک تاپ گردنی سفید تنش بود با یک لی خاکستری تنگ. موهایش را محکم جمع کرده بود و دم اسبی بسته بود. دستی هم توی صورتش برده بود. سام نگاه متعجبش را از او گرفت و گفت:

- پیتزات.

ساحل به راحتی دست او را گرفت و کشید و داخل برد و گفت:

- بیا کارت دارم پیتزا رو که مجبوری سفارش دادم.

سام قدمی جلو گذاشت به مچ دستش که توی دست ساحل مانده بود نگاه کرد وبدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت:

- بگو می خوام برم.

ساحل لب برچید و گفت:

- جلو در؟

سام نگاهش را بالا آورد و ساحل را خیره نگاه کرد. با خودش گفت:

- منظورش از این کارا چیه؟

سام دستش را بیرون کشد و پیتزا را روی میز همیشگی گذاشت و یک قدم دیگر برداشت ساحل بلافاصله در را بست و گفت:

- بیا بشین حرفم زود تمام میشه.

و خودش ورجه ورجه کنان به سمت آشپزخانه رفت. سام نگران نگاهی به ساعتش انداخت و بالاخره رضایت داد و بعد از اینکه نگاهی به کفش هایشش و خانه سرامیک شده انداخت بدون درآوردن کفش هایش روی اولین مبل نزدیک به ورودی نشست.سوئیچ موتورش توی دستش بود و بی صدا مشغول بازی کردن با آن شد.آرنجش را روی دسته مبل گذاشته بو و نگاهش به جعبه دستمال کاغذی روی میز خیره مانده بود. صدای قدم های ساحل باعث شد سرش را بالا بیاورد.ساحل با دوتا لیوان شربت از آشپزخانه بیرون آمد و سینی را مقابل سام گرفت و گفت:

romangram.com | @romangraam