#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_47
مهسا لبش را گزید و گفت:
- شقایق به من گفت اومدن ولی نگفت به سام چیزی گفتن یا نه.
محمد رضا فرمان را توی دست مشت کرد و گفت:
- من می دونم زیر سر اون هادی بی شعوره. عین باباش می مونه.
مهسا اشکش را گرفت و گفت:
- حالا چکار کنیم؟
- هنوز تا چهل که خیلی مونده. حالا نبودم نبود. بالاخره که معلوم میشه چی بهش رسیده. خودم پی گیری می کنم.
مهسا آهی کشید و چیزی نگفت ولی محمد رضا با لحن پر افسوسی گفت:
- خدا بیامرزه مامان و تا اون بود هیچ کدوم از این حرفا نبود. یادته طاها چه احترامی بهش می ذاشت.
مهسا با حسرت سر تکان داد و محمد رضا ادامه داد:
- ولی ساعد و سعید چی از همون اول چشم دیدن اون و نداشتن. یکی نیست بگه اگه آقاجون نبود اگر بابای طاها نبود کی اون یه ذره مال و می کرد این دریای نعمت.
مهسا دوباره اشکش را گرفت و با صدای لرزانی گفت:
- طاها هیچ ما رو نمی بخشه که با یه دونه بچه اش که اونم بعد از چند سال انتظار نصیبشون شد اینجور تا کردیم.
- ما چکار کردیم خواهر من. خودشم عین بابای خدابیامرزش قد و یه دنده اس.
- اون بچه اس رضا جان. ما نباید پشتشو خالی می کردیم.
بعد صاف نشست و گفت:
- الانم دیر نشده نباید بذاریم زندگی شو تباه کنه.
محمد رضا سر تکان داد و گفت:
- درسته ولی خان داداش و چکار کنیم.
- به اون چکار داریم اون ترسش از اینه که یه خورده از سهم ارثش کم بشه. سهم شو که بگیره خیالش راحت میشه.
- خدایا خودت همه چی و درست کن من که دیگه عقلم به جایی قد نمی ده.
**
سام تمام مدت بعد از رفتنش داشت به حرف های آنها فکر می کرد. واقعا اگر پدربزرگش چیزی برایش ارث گذاشته بود می توانست وضعش را بهتر کند. حالا هر چقدر هم که کم بالاخره حتما به اندازه سرمایه یک کار آزاد می شد. وسوسه کننده بود. ولی خودش هم نمی داست چرا اصلا حس خوبی درباره این ارثیه و این چیزها نداشت. شاید ته دلش برایش سخت بود که باور کند. او که تا آخر عمر از پدربزرگش دوری کرده بود و همه جا مثل دشمنش بود. عمویش هم که از مفاد وصیت نامه خبر نداشت پس زیاد هم امیدی به این نبود که پدربزرگ چیزی برایش گذاشته باشد. سعی کرد فکرش را منحرف کند. حالا گذاشته باشد هم فرقی نمی کرد او که تصمیم نداشت چیزی را قبول کند. بگذار عموی های قلابی اش مالشان را ده برابر کنند تا شاید این نگاه کینه توزانه را به او نداشته باشند.
romangram.com | @romangraam