#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_46


- خوب باشه. من چیزی نمی خوام.

عمو و عمه اش هر دو با تعجب گفتند:

- سام!

سام بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت:

- همین که گفتم. من چیزی از اون نمی خوام. همش مال خودتون.

مهسا نگران و با صدای لرزانی گفت:

- سام عزیزم چرا این کار و می کنی چرا به خودت ظلم می کنی هر چی که آقاجون بهت داده باشه حقه توه. فکر می کنی بابات راضیه پسرش این باشه. یه کارگر ساده. پدر و مادرت هر دو تحصیل کرده بودند و برای خودشون شخصیت اجتماعی بالایی داشتند ولی تو چی یه نگاه به خودت بنداز. تو مال اینجا نیستی.

سام تکانی خورد و گفت:

- بسه. فکر می کنین خودم اینا رو نمی دونم.

بعد روی میز خم شد و گفت:

- به امید کی زندگی کنم عمه؟ برای کی؟ باعث افتخار کی باشم. پدر و مادرم؟ یا خانواده ای که با من مثل یه جزامی برخورد می کنن؟ نه عمه جان من به همین زندگی آروم و بی دغدغه راضیم دلم نمی خواد بشم یکی مثل بچه های شما که به پشتوانه پولشون به خودشون اجازه می دن منو تحقیر کنن. اگر پدر من زنده بود. اگر بابا بزرگ مجبورش نکرده بود اون سفر لعنتی رو بره. الان جای من از همه اونا بالاتر بود. ولی اونا الان به خودشون اجازه می دن بیان تو محل کار من و من و دست بندازن.

صدایش از خشم دو رگه شده بود. دست هایش مشت شده و روی میز می لرزیدند:

- من نمی خوام یک نخ از اون احتشام زاده بزرگ وارد زندگی من بشه.

گارسون با ظرف های سیب زمینی رسید. نگاه کنجکاوی به سام و آن دو مرد و زن شیک پوش انداخت و به سام گفت:

- اعتمادی گفت سفارش داری.

بعد هم راهش را کشید و رفت. سام دست های مشت شده اش را از روی میز برداشت و گفت:

- بفرمائین. من باید برم سر کارم.

و با یک حرکت سریع بلند شد و از در شیشه ای گذشت و با جعبه های پیتزا خارج شد. بعد از رفتنش محمد رضا و مهسا بدون دست زدن به ظرفشان آنجا را ترک کردند.اعتمادی و شاگردهایش از این گیج تر نمی شدند. این بار حتی شهرام هم بالاخره به حرف آمد و گفت:

- رضا به جون خودم اینجا خبرایه.

و جواب رضا به او فقط یک پوزخند بود.مهسا توی ماشین راحت گریه را سر داد و گفت:

- داداش این بچه خیلی تنهاست. باید یه فکری براش بکنیم.

محمد رضا که اخم هایش حسابی توی هم بود به او نگاهی انداخت و گفت:

- تو خبر داشتی بچه ها اومدن اینجا؟

romangram.com | @romangraam