#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_45


- صاحب مغازه یکی دیگه اس من چیکاره ام. بفرما.

مهسا هم پیاده شد. و به سمت سام رفت. ادب ذاتی اش بالاخره بر خشمش غلبه کرد و اول سلام کرد:

- سلام

- سلام عزیزم. دلم تنگ شده بود برات. چرا دیگه به ما سر نزدی. چرا واسه مراسم هفت نیامدی.

جواب سام فقط یک سر تکان دادن خشک و خالی بود.بعد همراه ان دو نفر وارد مغازه شد. به اعتمادی و بقیه که با چشم هایی گرد شده او را نگاه می کردند بی اعتنایی کرد و آنها را سر میزی نشاند و گفت:

- چی می خورین اینجا نوشیدنی و این چیزا خبری نیست.

مهسا دست او را گرفت و گفت:

- هیچی اومدیم خودتو ببینم. دوبار رفتیم در خونه ات نبودی. مجبور شدیم بیایم اینجا.

سام ببخشیدی گفت و به سمت اعتمادی رفت و درحالی که نگاهش روی میز بود گفت:

- دوتا سیب زمینی سرخ کرده بیارین سر اون میز.اگرم سفارشی بود صدام کن.

و خودش برگشت و نشست. دست هایش را توی هم قلاب کرده بود و منتظر بود. عمو رضایش نگاهی به مهسا انداخت و او هم با سر تائید کرد و بعد عمویش سینه اش را صاف کرد و گفت:

- ببین سام من و عمه ات اومدیم اینجا تا درباره موضوع مهمی باهات صحبت کنیم.

سام سرش را بالا آورد و از زیر نقاب کلاهش به عمویش نگاه کرد. نگاهش پر از سوال بود. عمویش نفس عمیقی کشید و گفت:

- شاید برای این حرف ها زود باشه. البته من خودم خواستم تا بعد از چهل آقاجون حرفی از ارث و میراث زده نشه.

عمه مهسا داشت اشکش را می گرفت. محمد رضا ادامه داد:

- می خوام بعد از چهل که قراره در این باره صحبت می کنیم تو هم باشی.

سام سرش را پائین انداخت و به دست هایش که روی میز قلاب شده بود خیره شد و گفت:

- فکر می کردم چیزی به من نمی رسه. مگه نه اینکه بابا قبل از اون رفته.

مهسا دوباره قطره اشکش را گرفت و گفت:

- فکر نمی کنم آقاجون تو رو فراموش کرده باشه.

محمدرضا هم ادامه حرف خواهرش را گرفت:

- بابا یه وصیت نامه داره که دست وکیلشه. من خودم گفتم بعد از چهل بازش کنه. مطمئنم اسم تو هم اون تو هست.

سام دست به سینه نشست و گفت:

romangram.com | @romangraam