#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_44


- خیلی خوشحال شدم که دیدمت.

سام هندل زد و گفت:

- منم خوشحالم که برگشتی به زندگی عادیت.

نگاه ساحل برای یک لحظه غمگین شد. ولی فقط برای همان یک لحظه. دوباره رنگ شادی گرفت و گفت:

- اووه زندگی عادی من عمرا اینجوری نبود. بابا خودش که نمی رسید منو جایی ببره زیادم اجازه نمی داد خودم تنها این ور و اون ور برم. ولی خوب منم از اون حادثه سو استفاده کردم و کلی امتیاز گرفتم.

بعد همان جور خندان شانه ای بالا انداخت و برای سام چشمکی زد و گفت:

- بالاخره اینم یه جور زندگیه منم می تونم راحت وقتای بیکاریم و پر کنم.

سام توی دلش نالید:

- خدا رحم کنه.

ساحل چرخید و دستی برای او تکان داد و گفت:

- می بینمت.

و دوان دوان خودش را به دوستانش رساند که کمی ان طرف تر منتظرش بودند و با رسیدن او خنده ها و پچپچه هایشان هم شروع شد. سام رفتنشان را نگاه کرد و نگران راه افتاد. خدا می دانست زندگی ساحل قرار بود به چه سمتی برود آزادی بیش از حد بدون کنترل بزرگتر.

سفارش را رساند و برگشت. موتور را که پارک کرد از چیزی که دید چشم هایش گرد شد. عمه مهسا و عمو رضایش جلوی در پیتزا فروشی منتظرش بودند.سام نگاه نگرانی به داخل مغازه انداخت و به سمت انها رفت. دلش نمی خواست کسی چیزی درباره زندگی نکبتی اش بفهمد. اول که نوه های احتشام زاده حالا هم این دو نفر. عمو رضایش از ماشین شیک و مدل بالایش پیاده شد و به او لبخند زد:

- سلام خوبی عمو جان.

سام با او دست داد و گفت:

- چقدر مهم شدم این روزا.

عمویش با تعجب نگاهش کرد و گفت:

- پسر تو واسه همه ما مهم بودی.

سام پوزخند زد:

- اعتراف کنین نه واسه همه.

عمویش بحث را عوض کرد:

- نمی خوای دعوتمون کنی تو.

سام با خنده آرامی گفت:

romangram.com | @romangraam