#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_43


- وقت ملاقات تمامه.

سام بدون هیچ حرف دیگری بلند شد. ساحل با دقت به چهره او نگاه می کرد. حالا به نظرش یک پسر مرموز و دوست داشتنی نبود انگار یک غریبه آشنا بود. سام گل را برداشت و به سمت او گرفت:

- مامانم گل مریم خیلی دوست داشت.

ساحل گل را گرفت و سام قبل از رفتن به سمت در گفت:

- از این به بعد هر وقت احساس تنهایی کردی یه نگاه به دور برت بنداز تو این شهرآدمایی هستند که از تو هم تنها ترند.

صدایش خسته و غم زده بود. بعد دستی به کلاهش به نشانه خداحافظی زد و رفت. ساحل گل مریم را به سمت بینی اش برد. توی دلش به خودش گفت:

- از این به بعد دیگه قرار نیست تنها بمونم. هیچ وقت. بابا تو امتحان من رفوزه شدی.

بعد به فکر خودش نیشخند زد. اگر پدرش برای دخترش وقت نداشت توی این شهر بزرگ هزاران آدم دیگر بود که بخواهند وقتشان را با او پر کنند. بعد برگشت و به مسیری که سام رفته بود نگاه کرد.شاید سام هم یکی از همان ها باشد.

سام از روی چهار پایه اش به خوبی می توانست ساحل و دوستانش را ببیند. باورش برای سام سخت بود که ساحل همان دختر چند روز پیش باشد که آن جور ناامید روی تخت بیمارستان افتاده بود. دختری که از آن دنیا برگشته بود.چهره هایشان آشنا بود. آنها را دیده بود. یکی از شب هایی که برای ساحل پیتزا برده بود. سرش را پائین انداخت و با خودش فکر کرد.

- چه زود برگشت به زندگی عادی.

ساحل و دوستانش با خنده و سر و صدا پیتزایشان را خوردند و بلند شدند. سام داشت می رفت سفارشی را برساند که ساحل خودش را به او رساند و صدایش زد:

- هی سام!

سام در حالی که پیتزاها را توی جعبه موتورش می گذاشت به او نگاه کرد. ساحل و به دنبالش دوستانش به سمت او آمدند. ساحل بی مقدمه پرید و دست سام را گرفت:

- بچه ها سام.

و رو به سام گفت:

- دوستام نازنین. سوده. مهرانه.

سام آرام دستش را از دست ساحل بیرون کشید و با لبخند نصف و نیمه ای گفت:

- خوشبختم.

ساحل با هیجانی که توی صدایش بیش از حد خودنمایی می کرد رو به دوستانش گفت:

- این همون پسر قهرمانیه که ناگهان از راه رسید و منو نجات داد.

خودش خندید و دخترها هم آرام خندیدند. سام لبخندی به آنها زد و گفت:

- ببخشید من باید برم سفارش دارم.

دخترها سر تکان دادند ساحل دوستانش را دست به سر کرد و خودش به سام که داشت سوار موتورش می شد نگاه کرد و گفت:

romangram.com | @romangraam