#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_42
- نگفتی چرا این کارو کردی؟
ساحل دوباره به سمت او چرخید و توی چشم هایش خیره شد شاید دنبال علت کنجکاوی و سماجت سام می گشت. سام هم خیره به چشمان او نگاه می کرد. بالاخره ساحل که انگار نتوانسته بود جواب سوالش را از چشم های سام پیدا کند لب باز کرد:
- می خواستم ببینم تا چه حد برای اطرافیانم مهمم.
بعد پوزخندی زد و گفت:
- البته لازم نبود خودم و این همه به دردسر بیاندازم چون جوابش از قبل معلوم بود. ولی خوب انگار آخرین تیر ترکشم بود.
سام دوباره مچ بندش را دور دستش چرخاند و گفت:
- خوب نتیجه؟
- برای پدرم به اندازه دو ساعت تاخیر توی کارش هم ارزش نداشتم...می بینی من خیلی خوشبختم. دلیل موندم تو این دنیا به نظر تو چی می تونه باشه.
سام تمام حرف های ساحل را می فهمید نمی خواست بگوید ولی از زبانش در رفت:
- می فهمم.
صدای ساحل بغض دار و خشک به گوشش رسید:
- نه نمی قهمی. نمی فهمی تنهایی یعنی چی. نمی فهمی اینکه آرزو داشته باشی تنها کسی که تو این دنیا داری تو رو ببینه یعنی چی. اینکه روزاتو بدون مادر پر کنی و به خودت دل خوشی بدی لا اقل یه بابایی داری که بالات سرت باشه. بابایی که حتی شب تولدت هم تو رو یادش می ره. انگار اصلا نیستی نامرئی شدی. نمیفهمی ندیده شدن یعنی چی.
صدایش شکست و اشک روی صورتش جاری شد. با همان صدای شکسته گفت:
- نگو می فهمم.
سام پوزخند زد. با یک حرکت مچ بندش را بیرون کشید. انگار که بخواهد راز کهنه ای را آشکار کند مچ دستش را مقابل چشمان ساحل گرفت.ساحل از پشت پرده اشک مچ بخیه خورده او را دید. با تردید اشکش را گرفت تا بهتر ببیند. نگاه گنگی به آن خط بلند و رد بخیه ها انداخت و ناخودآگاه دستش را جلو برد و روی جای زخم کشید. با این کار انگار سام به خودش آمد دستش را کنار کشید و مچ بند را روی جای زخمش برگرداند. ساحل با همان حالت گنگ نگاهش می کرد. سام لبخند تلخی زد و گفت:
- اگه یک نفر تو این دنیا بخواد معنی تنهایی رو برات توصیف کنه بهتر از من نمی تونه.
سرش را پائین انداخت.
- چند سالته ساحل؟
ساحل بینی اش را بالا کشید و گفت:
- هفده سال.
نگاه ساحل روی دست سام مانده بود.سام دوباره به بازی با مچ بندش مشغول شد و گفت:
- منم درست سن توبودم که این کارو کردم. دو سال بود که پدر و مادرم و از دست داده بودم.
قبل از اینکه سرش را بالا بیاورد. پرستار به در زد و با صدای بلندی گفت:
romangram.com | @romangraam