#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_41


- اسم کوچیکش ساحل ولی فامیلشو نمی دونم.

مرد نگاه کلافه ای به سام انداخت و گفت:

- صبر کن ببینم.

بعد از چند دقیقه بالاخره مثل اینکه موفق شد. شماره اتاق را به او گفت و سام هم با تشکر کوتاهی به سمت اتاق ساحل رفت. پشت در اتاق گل را دست به دست کرد و بعد سرکی داخل اتاق کشید. هنوز ترددید داشت برود یا نه. کمی جلوتر رفت و دوباره نگاه کرد. توی اتاق تقریبا شلوغ بود. چهار تخت بود و اطرافشان را چند نفری پر کرده بودند. تنها تختی که دورش خلوت بود تخت ساحل بود. ساحل روی تخت دراز کشیده بود و از پنجره بیرون را نگاه می کرد. سرم توی دستش بود و یک دست دیگرش را زیر سرش گذاشته بود. سام از بین ملاقاتی های دیگر گذشت و کنار تخت ساحل ایستاد و سلام کرد:

- سلام.

ساحل نگاهش را از پنجره گرفت و به سام نگاه کرد نگاهش یک لحظه رنگ تعجب گرفت و دوباره سرد شد و رویش را برگرداند. سام دست دست کرد و شاخه گل را روی تخت کنار دست سرم زده ساحل گذاشت و منتظر شد تا ساحل حرفی بزند.ولی ساحل تمام مدت سکوت کرده بود و به پنجره خیره شده بود. سام نگاهی به چهره رنگ پریده او انداخت و گفت:

- اگر برنگشته بودم الان اینجا نبودی.

ساحل بالاخره سکوتش را شکست:

- ترجیح می دادم بر نگردی.

سام صندلی خالی کنار تخت را کمی جلو کشید و نشست. نقاط اشتراک پر رنگی که او را به ساحل وصل می کرند هر لحظه مجبورش می کرند که بماند و کاری بکند. بی مقدمه پرسید:

- چرا این کارو کردی؟

ساحل به سمت او چرخید و گفت:

- تو چرا اینجایی؟

سام سرش را پائین انداخت و چند باری لبه کلاهش را بالا و پائین کرد و شانه ای بالا انداخت. بعد هم بالاخره سرش را بالا گرفت و گفت:

- شاید یه حس مشترک.

ساحل با پوزخند رو برگرداند.

- هیچ حس مشترکی بین من و تو نیست.

صدایش شبیه اه شد و ادامه داد:

- هیچی.

سام مچ بندش را دور دستش چند بار چرخاند و بعد او را صدا زد:

- ساحل!...اسمت همینه درسته؟

ساحل خشک جواب داد:

- آره.

romangram.com | @romangraam