#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_40
صدایی نیامد. سام دوباره یاد دیشب و ساحل افتاد. نسترن در را باز کرد و سرک کشید. بعد در را بست و گفت:
- خوابه.
سام با شنیدن این حرف بلند شد:
- خاله من برم کار دارم.
- کجا پسرم بشین میوه بیارم.
- نه خاله دارم دنبال کار می گردم. تا حالا که نتونستم کاری پیدا کنم برم ببینم امروز چی میشه.
نسترن کنارش دست به سینه ایستاد و گفت:
- اون کارت چی شده مگه؟
سام لبخند نیم بندی زد و گفت:
- اون کار کفاف خرجمو نمی ده.
نسترن حرف تا روی زبانش امد و برگشت. خاله معصوم تا پشت در بدرقه اش کرد و وقتی سام رفت نسترن در حالی که شالش را بر می داشت به مادرش گفت:
- از پدربزرگش چیزی بهش ارث نمی رسه؟
معصومه خانم نگاهی به نسترن انداخت و بعد از کمی فکر گفت:
- قانونی نه چون پدرش قبل از پدربزرگش فوت کرده.
نسترن به سمت اتاقش رفت و با خودش گفت:
- یعنی اون همه ثروت داشته هیچی برای نوه اش نذاشته.
بعد شانه ای بالا انداخت و به خودش گفت:
- بگو به تو چه.
و خودش را روی تخت انداخت و مشغول درس خواندن شد.
سام چند دقیقه ای بود که مقابل بیمارستان ایستاده بود و به در ورودی زل زده بود. شاید ده دقیقه دیگر وقت ملاقات تمام می شد. خودش هم نمی فهمید برای چی سر از اینجا در آورده ولی هر چه که بود نمی توانست بی خیال اتفاق دیشب شود.بالاخره تردید را کنار گذاشت و وارد گل فروشی شد دست دراز کرد و یک شاخه گل مریم برداشت و به سمت پیشخوان رفت. گل را حساب کرد و از گل فروشی بیرون زد. مادرش عاشق گل مریم بود. شاخه های مریم را که توی گلدان آب می گذاشت خانه تا یک هفته پر از عطر مریم می شد.با تردید به سمت اطلاعات رفت. فامیل ساحل را نمی دانست.
- ببخشید دیشب یه مورد خودکشی اوردن اینجا یه دختر
مرد نگاهی به سام و شاخه گل توی دستش انداخت و با لحن سردی گفت:
- اسم؟
romangram.com | @romangraam