#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_39
نسترن سری تکان داد و سام لقمه اش را قورت داد و گفت:
- عینک بهت میاد.
نسترن خنده ای کرد و از پله بالا رفت. سام هم با لبخند برگشت و با آرنج در را بست. بوی تخم مرغ تمام آشپزخانه را برداشته بود. ظرف نهارش را شست و کنار بقیه ظرف هایی که از خانه معصومه خانم آمده بود گذاشت. چقدر زیاد شده بودند. بهتر دید همان روز ظرف را برگرداند. لباس پوشید و از خانه بیرون زد. ظرف ها توی سینی روی هم تلق و تولوق می کردند و سام به آرامی از پله بالا می رفت تا کم تر سر و صدا ایجاد کند.پشت در ایستاد و زنگ زد. به فاصله چند لحظه در توسط نسترن باز شد. هنوز همان عینک روی صورتش بود. سام با چشم به ظرف ها اشاره کرد و گفت:
- اینا رو آوردم.
نسترن در را باز کرد و گفت:
- بیا تو چایی حاضره.
- نه برم. می خواین استراحت کنین.
صدای معصومه خانم نگذاشت بیشتر تعارف کند:
- بیا تو محمد جان.
سام بالاخره وارد شد. معصومه خانم در حالی که گره روسری اش را محکم می کرد به سمت او آمد:
- نسترن چرا ظرفا رو نگرفتی ازش
و خودش دست دراز کردو سینی محتوی ظرف های شسته شده را گرفت و داد دست نسترن.
- برو چند چایی بیار.
نسترن به سمت آشپزخانه رفت و سام هم با معصومه خانم توی پذیرائی نشستند. نسترن با چای رسید. چای در سکوت صرف شد و هیچ کس حرف خاصی نزد. معمولا نیایش بود که سر و صدا راه می انداخت برای همین سام پرسید:
- پس نیا کو؟
نسترن شانه ای بالا انداخت و گفت:
- از ظهر که اومده تو اتاقشه.
معصومه خانم به در بسته اتاق نگاهی انداخت و گفت:
- شاید مریضی چیزی شده ظهر هم حال ندار بود.
بعد رو به نسترن اضافه کرد:
- برو صداش کن ببین نمی اد.
نسترن بلند شدو به سمت اتاق نیایش رفت چند بار به در زد و صدایش کرد:
- نیا خوبی بیا بیرون سام اومده.
romangram.com | @romangraam