#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_38


- بگو دیگه نیا چرا اینقدر استخاره می کنی.

نیایش نگاهی به سام انداخت. انگار توقع نداشت او این همه زود خسته شود. لبش را گاز گرفت و گفت:

- اصلا ولش کن.

و چرخید و از پله بالا دوید. سام نفسش را با حرص بیرون داد و برگشت تو و در را کمی محکم تر بست. بعد هم برگشت سراغ تخم مرغ هایش ولی از صحنه ای که دید عصبی لگدی به صندلی زد که باعث شد صندلی زمین بیافتد و صدای بدی اینجاد کند.تخم مرغ ها از روی کابینت قل خورده بودند و هر دوتاشان کف آشپزخانه شکسته بودند. داشت به تمیز کردن ان گند کاری فکر می کرد که باز در خانه زده شد. به خودش قول داد اگر باز هم نیایش بود و باز هم حرفش را نزد یکی بخواباند توی گوشش. در را با شدت باز کرد. ولی جای نیایش نسترن پشت در بود. با تعجب به سام نگاه کرد و گفت:

- سلام چی شده؟

سام به عینک او نگاه کرد و نفس عمیقی کشید و گفت:

- هیچی.

بعد تازه ظرف غذا را توی دست های او دید. نسترن ظرف را به سمت او گرفت و گفت:

- بیا مامان داد.

سام غذا را گرفت و گفت:

- دست خاله درد نکنه. خواهرت که ناهارمون و داغون کرد لااقل از گشنگی نمیریم.

نسترن با تعجب گفت:

- نیا؟ چکار کرده ؟

سام شانه ای بالا انداخت و گفت:

- بیا ببین.

نسترن رفت داخل و توی آشپزخانه را نگاه کرد و گفت:

- نیا اینا رو شکسته؟

و سام ماجرارا تعریف کرد. نسترن جارو و خاک انداز را برداشت و در حالی که تخم مرغ ها را جارو می زد گفت:

- آره یه چیزیش بود. همیشه از راه می رسید عین قحطی زده ها حمله می کرد به غذا ولی امروز حالش زیاد خوب نبود.

سام همانجور که تمیز کردن آشپزخانه را تماشا می کرد نهارش را هم می خورد. نسترن رو به سام گفت:

- یه آب بگیر اینجا بوی بدش می مونه.

سام سری تکان داد و گفت:

- باشه از طرف من از خاله تشکر کن.

romangram.com | @romangraam