#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_37
سام تماس را قطع کرد. و به سمت زن چرخید که داشت سعی می کرد دوباره شماره پدر ساحل را بگیرد. سام نگاه کلافه ای به ساعتش انداخت و برگشت توی اتاق دوباره نیض ساحل را چک کرد بدنش کمی سرد شده بود.
- بیا دیگه. دختره از دست رفت.
همان موقع بود که بالاخره آمبولانس هم از راه رسید. سام برایشان توضیح داد چه حرف هایی شنیده. همان جا شستشوی معده را انجام دادند.ساحل هنوز زنده بود ولی باید به بیمارستان منتقل می شد. سام او را که بی هوش بود تا آمبولانس همراهی کرد و زن وقتی از آمدن پدر ساحل نا امید شد خودش همراهش رفت. سام دست به جیب به امبولانس که دور می شد نگاه کرد و با بی حالی به سمت موتورش رفت.
- یه روز گند دیگه. یعنی ممکنه یه روز خوبم تو این دنیا باشه؟
نگاهی به آسمان انداخت لگدی به یک شی فرضی توی هوا زد و سوار موتورش شد.تا صبح تصور چهره رنگ پریده ساحل از ذهنش نرفت. هر وقت که چشم هایش را باز می کرد یاد آخرین نگاه او می افتاد. غم ساحل هر چه بود به مال خودش نزدیک بود.ساعت از ده گذشته بود که از تختش دل کند. تمام صبح های چند سال پیش را با کسالت شروع کرده بود. بدون هیچ تغییری. دوش گرفت و دوباره از خانه بیرون زد. چند جایی را که برای کار نشان کرده بود رفت.
یکی شان کار با کامپیوتر و تایپ می خواست که زیاد وارد نبود. خصوصا تایپ که اصلا. ان یکی هم وقتی رفت گفتند استخدام شده. ظهر که به خانه بر می گشت دوباره روزنامه توی دستش بود و قست نیازمندی ها را جدا کرده بود. جلوی در نیایش را دید که از مدرسه بر می گشت. معلوم بود توی هم و پکر است. سام موتور را با یک حرکت روی جک برد و به نیایش که سرش پائین بود و آرام آرام به سمت او می آمد نگاه کرد.نیایش اول متوجه حضور او نشد ولی بالاخره او را دید:
- اِ سلام.
- سلام. چیه تو لبی؟
نیایش شانه ای بالا انداخت و جلوتر از سام وارد شد. سام هم پشت سرش. نیایش پله ها را سلانه سلانه بالا رفت و سام هم بدون حرف دنبالش رفت. نیایش بدون اینکه برگردد گفت:
- سام...
سام که سرش توی روز نامه بود تنها جواب داد:
- هوم؟
- می گم...
یک کم می گم را کشید انگار که مردد باشد حرفش را بزند یا نه. بعد هم پا تند کرد و از مقابل خانه سام گذشت و در حالی که تند تند بالا می رفت گفت:
- هیچی ولش کن.
و توی پاگرد طبقه چهار گم شد. سام چند لحظه ای با تعجب به جای خالی او نگاه کرد و بعد هم شانه ای بالا انداخت و وارد خانه شد. روزنامه را به کناری پرت کرد و به سمت آشپزخانه رفت. توی یخچال را وارسی کرد.غیر از دوتا تخم مرغ چیز دیگری نداشت.هنوز گاز را روشن نکرده بود که صدای در آمد. سام تخم مرغ ها را روی کابینت گذاشت و به سمت در رفت. در را که باز کرد نیایش با همان لباس مدرسه پشت در ایستاده بود. به در تکیه داد و گفت:
- چی شده نیا؟
نیایش دست هایش را توی جیبش کرد بعد درشان آورد و توی هم قفلشان کرد و بعد هم مقنعه اش را مرتب کرد و در آخرش پوفی کشید. سام تمام مدت نگاهش می کرد می دانست نیایش دارد با خودش کلنجار می رود که حرفش را بزند یا نه. این عادت همیشگی اش بود.بالاخره نیایش تصمیمش را گرفت و بدون نگاه کردن به سام گفت:
- میشه یه کمکی به من بکنی؟
سام دست به سینه گفت:
- باز فیزیک؟
- نه..نه...درسی نیست.
سام داشت کم کم کلافه می شد. و این روی لحنش هم تاثیر گذاشته بود.
romangram.com | @romangraam