#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_36
و خودش به سمت ساحل رفت. نبضش را گرفت. تقریبا نمی زد. زن سراسیمه آمد.
- زنگ زدم.چطوره؟
سام کلافه گفت:
- نبضش نمی زنه.
زن دور خودش می چرخید:
- وای خدا چکار کنم؟
سام بلند شد ناله های زن اعصابش را به هم می ریخت.
- نمی خواین به پدرش خبر بدین؟
زن مثل رباتی که منتظر فرمان بود به سمت تلفن رفت. سام به چهره رنگ پریده ساحل نگاه کرد. سنی نداشت شاید درست مثل همان موقع های خودش. دلش نمی خواست دختر بمیرد. لبش را جوید و نگاهش را از چهره ساحل گرفت.
- پس چرا این اورژانس لعنتی نمی اد.
دور و برش را نگاه کرد بهتر بود تا آمدن آمبولانس می فهمید چه خورده. سطل توی اتاق را نگاه کرد چیزی نبود. از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخانه رفت. چشم های زن خیس بود و به سام نگاه می کرد. سام تمام آشپزخانه را نگاه کرد چیزی پیدا نمی کرد.زن با صدای لرزانی گفت:
- دنبال چی می گردی؟
- باید بفهمیم چی خورده. به پدرش خبر دادین؟
- گوشی شو جواب نداد.
سام آه کشید این دختر بیشتر از این ها تنها بود. دوباره به سمت اتاق رفت. جعبه پیتزا هنوز روی میز جلوی در بود. سام قدم هایش را تند کرد و توی دلش گفت:
- چقدر یکی باید تنها باشه که به پیک موتوری پیتزایی دل خوشه کنه.
موبایلش زنگ خورد. اعتمادی بود. دلش رضا نمی داد برود. نمی توانست هم بماند. بالاخره جواب داد:
- بله؟
- کجا موندی باز؟
- نمی تونم بیام مشکل پیش اومده.
- یعنی چی؟
- دارم می رم بیمارستان. الان نمی تونم صحبت کنم.
- سام...
romangram.com | @romangraam