#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_4


ساحل با لب و لوچه ای آویزان گفت:

- باور کن همون بار اول که دیدمش دلم یه جوری شد.

سام کلافه از آسانسور خارج شد و از خانه بیرون زد. مچ بند سفید پهنش را روی مچ چپش مرتب کرد و سویچ را چراخاند. نگاهی به طبقه پنجم انداخت و هندل زد و بعد هم دور زد و به سرعت از آنجا دور شد. به محض رسیدن دو تا سفارش دیگر اماده بود. بی حوصله پیتزاها را از روی پیشخوان برداشت و در حالی که دوباره گردنش را به سمت راست خم کرده بود از سمت چپ نیم نگاهی به رضا انداخت و با پوزخند گفت:

- خسته نشدی یه هفته منو پائیدی؟

رضا نگاه خصمانه ای به او انداخت و گفت:

- برو داداش خیال برت داشته.

سام سرش را پائین انداخت و در حالی که رضا فقط چانه و دهانش را می دید یک پوزخند یک وری دیگر زد و بعد هم با سرعت چرخید و از مغازه بیرون زد.رضا چاقوی بزرگش را پرت کرد روی میز و قبل از اینکه دهانش را باز کند صدای اعتراض شهرام را شنید:

- بفرما. چقدر گفتم بچسب به کارت.

رضا سبیلش را جوید و به جایی که تا چند لحظه پیش موتور سام پارک بود نگاهی انداخت و گفت:

- حتما یه ریگی به کفشش هست که اینقدر شاکی شده.

شهرام کلافه پیتزای پخته شده را روی کاغد مقابلش انداخت و آن را به سمت رضا سر داد و گفت:

- ببینم می تونی یه دردسری درست کنی برای ما یا نه.

رضا پیتزا را جلو کشید وچاقو را برداشت و آن را توی دستش بالا و پائین انداخت و با یک حرکت پیتزا را نصف کرد.

**

سام موتور را خاموش کرد و با پاهایش آن را به داخل پارکینگ هل داد. سویچ را توی جیبش برگرداند و یک جعبه پیتزا را دستش گرفت و به سمت پله رفت. نرده را گرفت و نرم از پله بالا دوید. وقتی به طبقه سوم رسید. نفس نفس می زد. نبودن آسانسور هم مکافاتی بود برای ساکنین ساختمان. در حالی که دسته کلید را توی دستانش می چرخاند به سمت در آپارتمانش رفت و در را باز کرد. جعبه پیتزا را روی جا کفشی گذاشت و در را نیمه باز. کفش ها را گوشه ای پرت کرد و روی کاناپه ولو شد.کلاهش را از سرش برداشت و دستی به پیشانی اش کشید. نگاهش روی تلفن ثابت ماند. چراغ پیغام گیر تلفن در حال چشمک زدن بود. می توانست حدس بزند کی می تواند باشد. به سمت تلفن خم شد و گفت:

- چقدر این روزا مهم شدم.

صدای عصبانی مردی توی خانه پیچید:

- یعنی آدم به سنگ دلی تو ندیدم.

سام سوتی زد و گفت:

- حرص نخور خان عمو فشارت می افته.

مرد عصبی داشت حرف می زد:

- خدا هم بود تا حالا بخشیده بود من نمی دونم می خوای و چی ثابت کنی با این حرکاتت.

و صدا قطع شد.سام سرش را به پشتی کاناپه تکیه داد و به سقف خیره شد. پیغام بعدی با صدای بوق شروع شد. زنی در حال گریه کردن گفت:

romangram.com | @romangraam