#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_34


- سام.

ساحل سری تکان داد و گفت:

- فقط می خواستم آخرین شبی که زنده ام و تنها نباشم مثل بقیه شب ها. حالا چه فرقی می کنه کی باشه.

چشم های سام گرد شده بود. ساحل لبخند کجی به او زد و در حالی که در را می بست گفت:

- خداحافظ.

سام چند لحظه پشت در ایستاد. نمی دانست برود یا نه. اصلا نمی توانست بفهمد دختر راست گفته یا نقشه دیگری توی ذهنش داشته. با قدم های مرددی به سمت آسانسور رفت.

- خوب معلومه می خواست حس ترحم من و تحریک کنه که دلم بسوزه براش برم تو.

در آسانسور باز شد و سام وارد شد:

- ولی اگه راست بگه و یه بلایی سر خودش بیاره.

به تصویر خودش توی آینه نگاه کرد. نگاه آشنایی که توی چشم های ساحل دیده بود چند وقت پیش خودش هم داشت. در آسانسور باز شد.

- نه بابا چرت گفته حتما با دوست پسرش دعواش شده. خلاصه از این ادها که دخترا در میارن.

هندل زد و موتور را روشن کرد. به ساختمان نگاهی انداخت و راه افتاد. باد توی صورتش می خورد. لرز به تنش افتاده بود. یاد خودش افتاد روزی که توی وان دراز کشیده و تیغ را روی دستش کشیده بود. در آخرین لحظه چقدر دلش می خواست کسی بیاید و نجاتش بدهد.

- زیر لب نالید لعنتی

و سریع دور زد. خدا خدا می کرد دیر نشده باشد. موتور را قفل نکرده رها کرد و به سمت آسانسور دوید.تا برسد جلوی واحد نه جانش به لبش رسید. دستش را گذاشت روی زنگ و چند بار فشار داد. خبری نشد. دوباره زنگ زد. کسی جواب نمی داد. کلافه کلاهش را از سرش برداشت و دوباره زنگ زد. ولی باز هم خبری نشد. این بار دیگر پیه همه چیز را به تنش مالید و محکم به در زد و ساحل را صدا زد:

- ساحل صدامو می شنوی؟

و چند مشت محکم به در زد. باز هم خبری نشد. در خانه همسایه باز شد و زنی با نگرانی سرش را بیرون کرد:

- چی شده؟

سام در حالی که کلاهش توی دستش بود به در خانه ساحل اشاره کرد و گفت:

- نمی دونم جواب نمی ده.

زن کمی بیرون خزید و با همان حالت مشکوک گفت:

- شما کی هستین؟

سام نگاهی به زن که مسخره ترین زمان ممکن را برای بازجویی انتخاب کرده بود انداخت و گفت:

- خانم خواهش می کنم ممکنه اتفاقی براش افتاده باشه.

romangram.com | @romangraam