#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_33
- حالا به حرف من رسیدی دیدی شون. معلوم نیست کی بودن.
شهرام به سمت فر چرخید و سعی کرد کلا بی خیال رضا شود. رضا سه پیتزای برش داده شده را توی بشقاب های چینی سفید سر داد و گذاشت روی پیشخوان پشت سرش و بلند گفت:
- سه تا مخصوص.
بعد برگشت سر جایش و چاقو را برداشت. و دوباره مشغول کارش شد.
- حالا باز بگو دانشجوه و ال و بله. دیدی.
- رضا تو رو خدا ول کن. دوباره داستان نباف.
رضا اکه ای زیر لب گفت و بعد اضافه کرد:
- حالا ببین من کی بهت گفتم.
سام موتورش را جای همیشگی پارک کرد و به ساختمان بلند مقابلش نگاه کرد. واقعا قصد دختر را از این کارهایش نمی فهمید اسمش را می دانست ساحل آن شب که با تلفن صحبت می کرد شنیده بود. موتور را قفل زد و به سمت آیفون رفت. ولی قبل از اینکه زنگ را بزند در باز شد. انگار که منتظرش بودند. سام نفس عمیقی کشید و به سمت آسانسور رفت. زیاد از این اتفاقات خوشش نمی امد اصولا از هر چیزی که روال عادی زندگی اش را به هم می زد بدش می آمد. اصلا دنبال دردسر نبود. اول که ماجرای مسخره پیتزا فروشی و بعد هم این. از آسانسور که خارج شد هنوز به در نرسیده در باز شد. سام نگاهی از زیر کلاهش به دختر انداخت و کمی اخم کرد. لباس خیلی مرتبی تنش نبود. معلوم بود حالش هم زیاد خوب نبود. سام همانجا پشت در ایستاد و گفت:
- بفرما.
دختر با دست اشاره کرد و گفت:
- میشه بیاین تو؟
سام سری تکان داد و با جدیت گفت:
- نه باید برم کار دارم.
صدای دختر می لرزید.
- خیلی مزاحمتون نمی شم خواهش می کنم.
سام کمی به چهره او نگاه کرد و بالاخره وارد شد. دختر می خواست در را ببندد که سام با دست مانع شد.
- من کار دارم باید برم.
ساحل در را رها کرد و جعبه پیتزا را از دست او گرفت و روی میز پرت کرد بعد هم با اخم دست توی کیفش کرد و پول را به سمت او دراز کرد و با یک حرکت در را تا انتها باز کرد و گفت:
- بفرما.
سام از تغییر ناگهانی دختر تعجب کرد. سام پول را گرفت و دوباره به او نگاه کرد. توی چشم هایش غم تمام نشدنی را می دید. غمی که انتها نداشت. نگاهش را از ساحل گرفت و پایش را بیرون گذاشت. ساحل در حالی که نگاهش روی زمین بود آرام آرام در را می بست. قبل از اینکه سام کامل از آنجا خارج شود ساحل گفت:
- می تونم اسمتون و بپرسم.
سام گیج به او نگاه کرد و آرام گفت:
romangram.com | @romangraam