#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_32
سام این بار کلافه شد. دفتر و خودکار را روی میز جلوی هادی پرت کرد و گفت:
- مثل اینکه شما نیامدین اینجا چیزی بخورین. هر وقت تصمیم گرفتین یه تکون به خودتون بدین.
و چرخید. صدای هادی اینقدر بلند بود که شهرام و رضا هم از کنار فر گردان بتوانند حرفش را بشنوند.
- می خواستم مهمونت کنم معلومه درامد آنچنانی نداری که این همه شل و وارفته ای.
دست های سام مشت شد. با سرعت برگشت سمت هادی. کیا و هاتف قبل از او ایستادند. سام به همه شان نگاه پر کینه ای انداخت و دوباره چرخید. اعتمادی از پشت پیش خوان با نگرانی نگاهی به سام انداخت و یک لحظه از کاری که کرده بود عذاب وجدان گرفت. هر چه بود این عده ای که اینجا نشسته بودند سام را می شناختند والا چه دلیلی داشت برای دیدنش این همه پول خرج کنند. سام چند گام که از آنها دور شد نیم چرخی زد و از روی شانه اش نیم نگاهی به آنها انداخت و گفت:
- ترجیح می دم با زور بازو خودم نون بخورم تا مرده خور باشم.
و به سمت در شیشه ای رفت. هادی بلند شد و کتش را برداشت و با حرص رو به بقیه گفت:
- بریم بچه ها.
همگی بلند شدند. پارسا کلافه بود. از همان اول هم با این کار موافق نبود. همگی با هم از انجا خارج شدند. سام روی صندلی وا رفت. رضا و شهرام با دقت او را نگاه می کردند روی سر همه یک علامت سوال بزرگ نقش بسته بود. این جوانان شیک پوش با آن ماشین های مدل بالا اینجا با سام یک پیک موتوری ساده چکار داشتند. صدای جیغ لاستیک ها را که شنید نفسش را بیرون داد. شهرام و رضا هنوز روی او زوم کرده بودند سام طلب کار گفت:
- چیه؟
و با این حرف هر دو مشغول کارشان شدند. اعتمادی کمی دست دست کرد و بعد هم سام را صدا زد.
- سفارش داری.
سام با یک حرکت بلند شد و فیش را از پنجره کوچک از دست اعتمادی قاپید و نگاهی به آن توی دستش انداخت و لپ هایش را باد کرد.
- بازم اشتراک 241؟
سام به سمت پیشخوان رفت که رضا با پوزخند گفت:
- ببینم این 241 عاشقت شدن فکر کنم نه؟
و به شانه شهرام زد. سام بی توجه به او جعبه را برداشت و به سمت در رفت. شهرام چشم غره ای به رضا رفت و گفت:
- آخرش یه کاری دست خودت و ما می دی.
رضا دو پیتزای مقابلش را تند تند برش داد و به سمت دیگر هل داد و گفت:
- چقد نق می زنی شهرام. کی به تو کار داره.
شهرام یکی از پیتزاها را از روی فر گردان برداشت و کمی جابجایش کرد و زیرش را نگاه کرد و وقتی از پخته شدنش مطمئن شد روی کاغذ جلوی دست رضا انداختش و گفت:
- به خیالت کار نداری ولی با این کارت رو اعصاب منی.
رضا نگاهش را از او گرفت و پیتزای مقابلش را برش داد و به سمت دیگر میز هل داد بعد در حالی که میز را دور میز گفت:
romangram.com | @romangraam