#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_31
- می دونم الان حیدرو فرستادم بیرون پی کاری نیست تو جاش برو.
سام این پا و آن پا کرد و از روی شانه به میزی که اعتمادی اشاره کرده بود نگاه کرد. به ظاهر مشغول کارخودشان بودند ولی در واقع مشخص بود که او را زیر نظر دارند. اعتمادی خودکار و دفترچه را به سمت او هل داد و گفت:
- د یالا برو دیگه.
سام نفس عمیقی کشید و مشکوکانه فکر کرد:
- نمی تونه اتفاقی باشه.
وقتی رفت اعتمادی با لبخندی دو تراول پنجاه تومنی را توی جیب پیراهنش پنهان کرد. سام دستی به کلاهش کشید و با چند گام مقابل میزی که توسط پسرعموها و دخترعمه ها اشغال شده بود ایستاد. بدون نگاه کردن به آنها گفت:
- چی می خورین؟
هادی دست به سینه نشست و گفت:
- بچه ها چه پیش خدمت بی ادبی.
صدای خنده آرام هدیه و کیا و هاتف آمد. پارسا زیاد از این کار راضی نبود. شیده و شقایق هم بدشان نیامده بود. پریا بود که فقط دستش را زیر چانه اش زده بود و انگار که دارد نمایش تماشا می کند منتظر حرکت بعدی بود.سام سرش را بالا آورد و رو به هادی گفت:
- سفارشتون و بگین من کار دارم.
پریا نگاهی به جمع انداخت و گفت:
- خوب راست می گه بگین دیگه.
پارسا به خواهرش چشم غره رفت که یعنی ساکت. پریا دست به سینه نشست و چیزی نگفت. هدیه منو را برداشت و چند بار از بالا تا پائینش را نگاه کرد و گفت:
- نظرتون چیه بچه ها؟
این بار کیا گفت:
- بذار از ایشون بپرسیم.
بعد رو به سام گفت:
- پیشنهاد شما چیه؟
سام لبش را چند بار جوید. داشت کلافه می شد:
- من نمی دونم هنوز خودم از پیتزاهای اینجا نخوردم.
هادی با پوزخند گفت:
- گفتم از ظاهرشون معلوم بود سرویس دهیشون خوب نیست.
romangram.com | @romangraam