#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_30
و دست به سینه و با حرص نشست. همه شان بودند هر هشت نفر. نوه های احتشام زاده. سام اصلا سرش را بالا نگرفت. ولی دیوار شیشه ای بین او و سالن باعث می شد آنها خیلی راحت او را ببیند که روی چهار پایه دست به سینه نشسته است.
هادی کتش را در اورد و روی پشتی صندلی انداخت و گفت:
- تو رو خدا نگاهش کن کی باورش میشه بابایزرگ این یارو میلیاردر باشه.
پارسا نگاه پر تردیدی به سمت سام انداخت و گفت:
- به نظرتون کارمون درسته؟
هدیه که داشت کل مغازه را با نگاهش وارسی می کرد گفت:
- مگه چیه اومدیم پیتزا بخوریم.
شقاقیق با طعنه گفت:
- این همه پیتزا فروشی چرا اینجا؟
پریا با هیجان منو را برداشت و گفت:
- جاش مهم نیست مهم پیتزاشه.
کیا روی میز خم شد و گفت:
- بچه ها من یه پیشنهاد دارم.
گوشهای همه تیز شد. و روی میز خم شدند.
صدای اعتمادی باعث شد سام سرش را بالا بیاورد و به سمت رضا برود. ولی در کمال تعجب متوجه شد که اعتمادی با خودش کار دارد. از در شیشه ای گذشت و به سمت پیش خوان رفت. اعتمادی نگاه جدی به سام انداخت و گفت:
- برو سفارش اون میز و بگیر.
سر سام ناخودآگاه بالا آمد و با تعجب به او خیره شد:
- من؟
اعتمادی با همان اخم گفت:
- آره مگه چیه. پیک با پیش خدمت چه فرقی داره.
سام با کمی اخم گفت:
- منظورم این نبود می گم کار من اینجا این نیست.
اعتمادی دسته فیش ها و کاغذهای مقابلش را مرتب کرد و گفت:
romangram.com | @romangraam