#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_29
نیایش دنباله شالش را دور انگشتش پیچید و گفت:
- دوازده.
سام پوفی کرد و گفت:
- بهت پیشنهاد می کنم اصلا طرف رشته ریاضی فیزیک نری.
نیاش همانجور که سرش پائین بود گفت:
- خودمم ادبیات و انتخاب کردم. فکر کنم خوندی هام بهتر باشه.
بعد در حالی که کمی حسرت توی صدایش بود گفت:
- منم دلم می خواست مثل نسترن مهندسی بخونم. ولی نمی شه می دونم برم ریاضی گند می زنم.
سام به چهارچوب تکیه داد و گفت:
- یه نصیحت دوستانه بت می کنم.
نیایش بالاخره دنباله شالش را رها کرد و به سام نگاه کرد. سام لبخند کم رنگی به او زد و گفت:
- سعی کن دنبال چیزی بری که برات لذت بخش باشه حتی اگه شده دانشگاه نری. فهمیدی نیا؟
نیایش سری تکان داد و در حالی که به سمت پله می رفت گفت:
- شب بخیر.
سام از دیوار خودش را جدا کرد و گفت:
- شبت بخیر.
رفت و تو و در را بست. صدای دمپائی های نیایش سکوت راهرو را خط خطی کرده بود.
بی حال نگاهی به ساعتش انداخت و توی رختخواب غلطی زد. ساعت تازه نه بود. شاهکار کرده بود توی این چند هتفته اخیر قبل از دوازده بیدار شده بود.اگر به خودش قول نداده بود که برود دنبال کار تا عصر از جایش تکان نمی خورد. ملافه ای که رویش انداخته بود را کنار زد و به سختی بلند شد. غیر از لباس زیر چیزی تنش نبود. پاهایش را از تخت آویزان کرد و دستی توی موهایش کشید. جلوی آینه نگاهی به اندام لاغر و بازوهای باریکش انداخت و با یک اه به سمت حمام رفت.
با این بدن لاغر و ضعیف باید فکر کارهای بدنی سنگین را از ذهنش بیرون می کرد. پوزخندی زد. تنها کارهایی که احتیاج به مدرک نداشت همین ها بود. پابرهنه توی حمام رفت و شیر آب سرد را باز کرد. بدون اینکه به چیز خاصی فکر کند فقط به دیوار مقابلش زل زده بود. بعد از چند دقیقه بالاخره دست از این کار برداشت و مشغول حمام کردن شد. حوله را دور کمرش بسته بود و توی خانه این طرف و آن طرف می رفت. برای خودش یک صبحانه جمع و جور آماده کرد. مثل همیشه یک جین و تی شرت پوشید و بعد از گذاشتن کلاهش سوئیچ، موبایل و عینکش را برداشت و از خانه بیرون زد.
روی نیمکت پارک نشسته بود وسرش توی روزنامه بود و هراز چند گاهی گازی به ساندویچ ژامبونش می زد. از صبح هیچ کار به در بخوری پیدا نکرده بود. به چند جایی هم که زنگ زده بود همه شان ضامن معتبر می خواستند. روزنامه را با حرص کنار انداخت و ساندویچش را با دو گاز بزرگ تمام کرد. ان موقع روز پارک خلوت بود. حوصله خانه را نداشت حوصله خودش را هم نداشت. دست به سینه نشست و عینک آفتابی اش را از روی کلاهش بردشت و به چشمش زد و به دور ها خیره شد.
درست راس شش جلوی پیتزا فروشی متوقف شد. اعتمادی نگاهی به ساعتش انداخت و سری تکان داد. یعنی از آمدن او راضی بود. سام که از صبح هیچ پیشرفتی توی پیدا کردن کار نداشت با کلافگی روی چهارپایه همیشگی اش نشست. حسابی به هم ریخته بود و مدام پنجه اش را به زمین می کوبید. از در شیشه ای که قسمت آشپزخانه را از سالن اصلی جدا می کرد نگاهی به میز های خالی انداخت. همیشه این موقع مشتری کم بود ولی کم کم تعداداشان زیاد می شد. ساعت شش و نیم نشده بود که بالاخره اولین مشتری ها هم از راه رسیدند. دو دختر جوان که میزی را گوشه سالن اشغال کردند.
سام نگاهش را از انها گرفت و چندباری کف پایش را روی زمین کشید تا شاید کمی خودش را با این کار تخلیه کند. باز ذهنش داشت دنبال راه حل می گشت.هر جور که فکر می کرد به یک نتیجه می رسید نباید درسش را رها می کرد. و همین باعث می شد اعصابش بیشتر به هم بریزد. وقتی اعتمادی برای بردن اولین سفارش صدایش زد توی دلش خدا خدا کرد امروز کسی پا روی دمش نگذارد که هر اتفاقی ممکن بود بیافتد. سفارش نزدیک بود و خیلی معطل نشد. دوباره روی چهار پایه نشست و سرش را پائین انداخت. توی فکر و خیال خودش بود که صدای خنده و حرف چند نفر که وارد پیتزا فروشی می شدند توجهش را جلب کرد. کمی سرش را بالا آورد و به جمع نیم نگاهی انداخت از چیزی که دید ناخودآگاه اخم هایش توی همین رفت و زیر لب گفت:
- اینا اینجا چه غلطی می کنند.
romangram.com | @romangraam