#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_28


- خوب من دم دستش بودم.

معصومه خانم آهی کشید و بلند شد و گفت:

- الان مشکلی چیزی نداری؟

سام به محبت مادرانه او لبخند زد و گفت:

- نه الان خوبم.

معصومه خانم رو به نیایش گفت:

- برو شام محمد و بیار.

سام بلند شدو با خجالت گفت:

- خاله به خدا لازم نیست برا من شام درست کنین.

معصومه خانم لبخندی به او زد و گفت:

- محمد جان تو که با ما تعارف نداشتی.

سام سرش را پائین انداخت و دوباره تشکر کرد:

- خیلی ممنون بتونم جبران کنم.

نیایش زودتر از همه از خانه خارج شد. معصومه خانم و نسترن هم بعد از خداحافظی های معمولی آنجا را ترک کردند. سام کنار در منتظر نیایش ماند. بعد از چند دقیقه سر و کله اش پیدا شد قابلمه کوچکی توی دستش بود و تند تند از پله پائین می امد. صدای شلپ و شلپ دمپائی هایش کل راهرو را برداشته بود.سام قابلمه را از دستش گرفت و گفت:

- همه رو بیدار کردی با این سر و صدات.

نیاش نگاهی به دمپائی هایش انداخت و گفت:

- تقصیر ایناست.

سام سری تکان داد و گفت:

- باشه تو خوبی.

نیایش شانه ای بالا انداخت و گفت:

- نمره فیزیک و امروز گرفتم.

سام کنجکاو او را نگاه کرد و گفت:

- خوب؟

romangram.com | @romangraam