#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_26


- آخرش که چی. بابا دکترا داشت مامان فوق هر دوشون رفتن.

دست هایش را زیر بغل مشت کرد.کاش آن سفر لعنتی را نرفته بودند. با این فکر دوباره تصویر پدبرزگ توی ذهنش پررنگ شد. بعد از مشاجره آن روز پدر افسرده و غمگین تصمیم داشت به این سفر برود. مادرش هیچ وقت پدرش را تنها نگذاشته بود. این بار هم تنهایش نگذاشت با هم تا ته خط رفتند. می فهمید که حال پدرش زیاد مساعد نیست. مادرش سعی داشت دلداری اش بدهد ولی پدر باز هم توی هم بود. جاده مه آلود بود. خودش را می دید که روی صندلی عقبی دراز کشیده و به حرفهای آن دو گوش می دهد.

بعد چه اتفاقی افتاده بود؟ صدای بوق ممتد یک کامیون و ضربه ناگهانی و سقوط. آخرین چیزی که یادش می آمد برخورد پیشانی اش با شیشه عقب بود. بعد از شش ماه که چشم باز کرده بود دنیایش زیر و رو شده بود. اوایل کسی حرفی نمی زد می گفتند پدرش هم توی کماست مادرش را به خارج اعزام کرده اند. پدربزرگ با چشم هایی غم زده دورش می چرخید. ولی این حرف ها فقط توانست یک ماه او را قانع کند و بالاخره همه چیز مشخص شد. پدر و مادرش ترکش کرده بودند و از مرگ انها یک زخم عمیق روی پیشانی برای سام یادگار مانده بود.

افسرده شد. توی خودش رفت. از زندگی ناامید شد و یک روز صبح که نگاهش به نگاه اشک آلود پدربزرگ افتاد تمام وجودش را خشم و نفرت گرفت. اگر او این همه اصرار نکرده بود اگر پدرش را تخت فشار نگذاشته بود الان پدر و مادرش زنده بودند. تمام نفرتش را یک مشت کلمه کرد و همه را توی صورت پدربزگ تف کرد. حتی ناله ها و اشک های او هم نتوانست دل سام را به رحم بیاورد از نگاه او قاتل پدر و مادرش پدربزرگش بود. همان روز هم وسایلش را جمع کرد و برگشت به خانه خودشان در حالی که هنوز شانزده سال هم نداشت. نفرت سرتاسر وجودش را گرفته بود. به همه پشت کرده بود. واسطه های شبانه روزی پدربزرگ هم جواب نداد و بالاخره همه او را تنها گذاشتند. همه جز خاله معصوم که انگار خاله اش بود. انگار نه واقعا خاله اش بود.

همان روز ها بود که توی خانه زیر دوش آب عکس پدر و مادرش را مقابلش روی وان گذاشت تمام شجاعتش را جمع کرد و تیغ را روی رگ هایش کشید. همیشه یک کلید زاپاس پیش خاله معصوم داشت. همان روز خاله سر زده امده بود تا برایش نهار بگذارد که صدای ریختن آب را از حمام شنیده بود. نمرد. به همین راحتی برگشت به این دنیای لعنتی. خاله اش از همه چیز خبر داشت از نفرت و قهرش با پدربزرگ و خانواده اش. برای همین کسی را خبر نکرد. این کار سام بین او خاله، نیایش و نسترن مثل یک راز باقی ماند. سام مچ بند را روی زخمش کشید و بعد از آن هم کسی به رویش نیاورد که چه اتفاقی افتاده.

مدرسه را رها کرد. خیلی راحت. نصیحت های خاله اش به گوشش نرفت. برای کی درس می خواند. او هم استعداد فیزیک داشت عین پدر و مادرش. ولی دیگر برایش مهم نبود. نه می خواست مثل پدرش درس بخواند و نه دلش می خواست مثل پدربزرگ ثروتمند باشد. حالا تمام وجودش را یک خشم خفته گرفته بود نا آرام بود. هر جا که برای کار می رفت به دو سه ماه نکشیده دعوایی راه می افتاد و اخراج. چه جاهایی که کار نکرده بود. اولین کارش کار توی مکانیکی بود. آنجا بیشتر از همه دوام آورد شش ماه. بعد شغل های بعدی. مدتی توی مغازه ای فروشنده بود. شاگرد نجاری. آرایشگری. چند ماه هم توی یک رستوران پیش خدمت شده بود.آنجا هم دوام نیاورد. مدتی فیلم کپی می کرد و گوشه خیابان می فروخت یک بار که نزدیک بود گیر بیافتد ان کار را هم ول کرد حتی دست فروشی هم کرده بود و آخر سر رسیده بود به پیک موتوری.

کم کم خشمش هم فرو کش کرد سربازی که رفت و برگشت انگار آرام شده بود. کم حرف و بی خیال. وقتی برگشت سام دیگری شده بود.آه کشید. زندگی اش حسابی در هم و برم هم بود. بیست و یک سالش بود ولی عجیب احساس دل مردگی می کرد فردا باید می رفت دنبال یک کار دیگر. بی خیالی بس بود.صدای اعتمادی افکارش را پاره کرد:

- سام سفارش داری.

از دوازده گذشته بود که رسید خانه. تا برسد طبقه سوم دیگر کل انرژی اش تمام شده بود. کلاه لی کهنه اش را از سرش برداشت عرق روی پیشانی اش را با پشت همان دستش گرفت و دوباره کلاه را روی سرش گذاشت.قبل از اینکه کلید را توی قفل بچرخاند صدای خاله معصوم از جا پراندش:

- محمد جان اومدی؟

سام چرخی زد و به چند پله بالا تر نگاه کرد:

- سلام خاله معصوم.

معصومه خانم چند پله باقی مانده را پائین امد جلوی سام که رسید صدای گام های تندی از بالای پله به گوش رسید. خاله سرش را بلند کرد و بالا را نگاه کرد صدای غر زدن نسترن می آمذ:

- نیایش باز داری بدون روسری می ری پائین.

و جواب نیایش:

- اونجا که کسی نیست غیر سام.

صدای پر حرص نسترن باعث شد سام لبخند نیم بندی بزند و معصومه خانم سری تکان بدهد.

- غیر سام؟؟؟ خوب خره اونم نامحرمه برات.

صدای اوف نیایش و بعد هم دوباره صدای پا روی پله. معصومه خانم نگاهی با سام انداخت و گفت:

- می بینیشون تو رو خدا.

و قبل از اینکه حرفش را شروع کند نسترن رسیده بود کنار مادرش:

- سلام سام.

سام هم با سر هم با زبان جوابش را داد. بعد چرخید و در را باز کرد و رو به معصومه خانم گفت:

romangram.com | @romangraam