#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_25


- خیلی کم حرف هستین.

سام اول حیران ماند چه بگوید ولی بعد نفس عمیقی کشید و گفت:

- وقتی حرفی برای گفتن نیست چی بگم.

ساحل پول را به سمت او دراز کرد و گفت:

- امشب تولدمه.

سام در حالی که پول را می گرفت متعجب به او نگاه کرد. دختر شانه ای بالا انداخت و گفت:

- بابام دیر وقت میاد. تازه فکر نکنم تولد من یادش باشه.

سام لبش را تر کرد و گفت:

- مادرتون چی؟

ساحل لبخند غمگینی زد و گفت:

- فوت کرده الان چهار ساله. سرطان داشت.

سام نمی فهمید چرا ایستاده و دارد به درد و دل این دختر گوش میدهد شاید غم نگاهش و شاید هم احساس تنهایی عمیقش. هر چه بود همانجا میخکوبش کرده بود.نمی دانست برود یا بماند. ساحل هم مردد بود حرفش را بزند یا نه نگاه سام جوری بود که به او اعتماد تزریق می کرد. هر کس دیگری بود عمرا توی خانه راهش می داد ولی نوع نگاه سام از جنسی بود که ساحل انگار درکش می کرد انگار نگاه خودش را توی آینه می دید.سام این پا و آن پا کرد و گفت:

- من دیگه برم.

ساحل لبش را گاز گرفت تا بغض نکند. دلش نمی خواست شب تولدش تنها باشد. ساعت نزدیک نه بود. ساحل سری تکان داد و بالاخره دل کند.

- باشه.

سام نگاهی به او انداخت که سر به زیر مقابلش ایستاده بود. به سمت در چرخید و گفت:

- خداحافظ.

دست ساحل روی در ماند و غم زده و سر به زیر سری تکان داد. سام نگاهش را گرفت و از در خارج شد. در پشت سرش بسته شد. مقابل آسانسور ایستاد ولی قبل از وارد شدن صدای گریه آرام ساحل را شنید. دستش روی دیواره آسانسور مکثی کرد و بالاخره با حرص وارد شد. دکمه هم کف را فشرد و کلافه به دیواره اسانسور تکیه داد صدای ناله خفیف ساحل تا بسته شدن در روی اعصابش بود وبا بسته شدن در صدای گریه هم خفه شد. سام سرش را به دیوار تکیه داد و به چراغ های پنج ضلعی روی سقف خیره شد. ساحل را درک می کرد. خودش تنهایی را با تک تک سلول های بدنش حس کرده بود. ته دلش می خواست کاری برای او بکند. ولی عقلش به این فکر کودکانه و احساسی پوزخند زد. ساحل و گریه اش را از ذهن خط زد و از آسانسور بیرون زد.

وارد پیتزا فروشی که شد صدای زنگ پیامش بلند شد. نیایش بود که سام اسمش را نیا سیو کرده بود:

- سام خوبی؟ خانم هدایتی به مامان گفته امروز خونی و مالی اومدی خونه. تصادف کردی؟

سام کوتاه جواب داد:

- خوبم.

نیاش دیگر پیامی نداد. سام دوباره دست به سینه روی چهار پایه اش نشست و یک لحظه با خودش فکر کرد.تا کی می خواهد به این شیوه ادامه دهد. همین الان کلی به خاله معصوم بدهکار بود. درآمد آنچنانی نداشت. بهتر بود به فکر کار دیگری می افتاد. صبح ها که بیکار بود. کارش از شش عصر شروع می شد. باید یک کار نیمه وقت دیگر هم پیدا می کرد.ولی برای او که حتی دیپلم هم نداشت کجا کار پیدا می شد. پایان خدمت داشت ولی بدون مدرک کار خوب پیدا نمی شد. لیسانس هایش هم بی کار بودند چه برسد به او که فقط تا دوم دبیرستان خوانده بود. دست هایش را زیر بغلش زد. گاهی از اینکه درسش را رها کرده احساس بدی به او دست می داد ولی بعد با خودش می گفت:

romangram.com | @romangraam