#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_23
اعتمادی نگاه گیجی به رضا انداخت که بیی اش را دو دستی گرفته بود:
- این چی میگه؟
جای رضا سام بود که جواب داد:
- اون دو بار و خودم راست و ریست کردم ولی این بار چی نصیب من شد؟ یک مشت تو صورتم.
و دوباره با حرص کلاهش را جلو کشید و برگشت و روی چهارپایه اش نشست.رضا چند باری به بینی اش دست کشید و زیر چشمی به اعتمادی نگاه کرد.اعتمادی که نمی توانست به این سرعت کارگر دیگری پیدا کند رو به رضا با لحن جدی گفت:
- فقط یه بار دیگه تکرار بشه اخراجی.
رضا بدون حرف سر تکان داد و نگاه خصمانه ای به سام انداخت که روی چهارپایه دست به سینه نشسته بود. اعتمادی از کنار سام رد شد و گفت:
- پاشو سه تا سفارش مونده نبردی.
سام با یک حرکت از روی چهار پایه بلند شد و کاغذ هایی که اعتمادی به سمتش دراز کرده بود از دستش گرفت وجلوی پیش خان ایستاد. رضا چند جعبه که با نخ پلاستیکی زرد رنگ به هم وصل شده بودند به سمتش هل داد و زیر لب گفت:
- یکی زدی یکی می خوری حواست باشه.
سام پوزخند زد و رو به شهرام گفت:
- از این به بعد خودت سفارش ها رو چک کن.
رضا سبیلش را چند بار جوید و سام با یک حرکت نخ را باز کرد و جعبه ها را با کاغذ های توی دستش چک کرد و دوباره بست تمام مدت رضا خون خونش را می خورد ولی از ترس اخراج شدن لام تا کام حرف نمی زد. سام بسته ها را برداشت و با یک چرخش از مغازه خارج شد و زیر لب غر زد:
- عوضی.
بعد از رفتنش شهرام با لحنی کلافه گفت:
-خوب شد؟ حالا مثل بچه آدم بچسب به کارت.
رضا نگاهی به او هم انداخت و گفت:
- خفه بابا.
سام پیتزاها را توی جعبه گذاشت و راه افتاد. مچ دستش از خیسی مچ بندش خنک شده بود. نگاهی به سفارش ها انداخت و با پوفی گفت:
- بازم 241 اینا چقدر پیتزا می خورن.
و سری تکان داد و هندل زد. آخرین سفارش 241 بود. زنگ طبقه پنجم را زد و منتظر شد.
بله؟
-باز هم همان کلمه همیشگی:
romangram.com | @romangraam