#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_22


- بله سه تا قارچ و گوشت سفارش دادم ولی اونی که آوردی سبزیجاته عوضی.

سام دیگر جوش آورده بود. با زانویش به شکم پسر کوبید که آخش را هوا برد و باعث شد دستش از یقه او جدا شود. سام با همان حالت عصبی گفت:

- مثل آدم بگو اشتباه شده چرا بد و بی راه می گی.

پسر بی هوا مشتی به صورت سام کوبید سام تلو تلو خورد و روی زمین افتاد. خون از دماغش فواره زد. پسر به سمت او خم شد و گفت:

- زر زیادی نزن پولمو پس بده.

سام بی توجه به خشم او دست کرد توی جیبش و پول را به سمت او روی زمین پرت کرد. پسر به سمت او خیز دیگری برداشت بیشتر هدفش این بود که سام را بترساند ولی او از جایش تکان نخورد. پسر پول ها را چنگ زد و در حالی که به او پوزخند می زد به سمت در رفت و با نشیخند گفت:

- نفله.

و در با صدای مهیبی بسته شد.

با صدای بسته شدن در سام به خودش تکانی داد. آرنج دست چپش از برخورد با آسفالت زخم برداشته بود و به شدت می سوخت. خون بینی اش کند شده بود ولی هنوز ادامه داشت. با نفرت پشت دستش را به بینی اش کشید و از جا بلند شد. کلاهش را از روی زمین چنگ زد و خاکش را با کنار شلوارش که وضع بهتری نداشت تکاند. دوباره آن را روی سرش گذاشت و به سمت موتورش رفت. بخاطر ضعیف بودنش از خودش متنفر شد. از همه دنیا از زندگی اش از همه آدم ها متنفر شد. اینقدر حس تنفر شدید که احساس می کرد چیزی گلویش را می فشارد. هیچ وقت توی عمرش این همه از خودش بدش نیامده بود. نگاهش را برای پیدا کردن آب چرخاند خبری نبود. دوباره دستی به بینی اش کشید و هندل زد. خون دماغش بند آمده بود.

باید می رفت خانه با این وضع نمی توانست سر کار برگردد. جلوی خانه نرسیده بود موبایلش زنگ خورد. اعتمادی بود. حوصله اش را نداشت گذاشت اینقدر زنگ بخورد تا قطع شود. موتور را همانجا جلوی در ورودی رها کرد و از پله بالا دوید. توی راهرو با خانم هدایتی همسایه طبقه دوم رو به رو شد. چشم هایش گرد شد ولی سام اجازه نداد حرفی از دهانش در بیاید با یک سلام سریع از کنارش گذشت. و تا طبقه سوم دوید. موبایلش زنگ خورد باز هم اعتمادی بود. در را با پا بست و به سمت اتاقش رفت و این بار جواب داد:

- بله؟

صدای عصبی اعتمادی حال خرابش را خراب تر کرد.

- معلوم هست کجایی؟

سام پیه اخراج شدن را به تن مالید و گفت:

- قبرستون.

بعد هم تماس را قطع کرد و موبایل را روی تختش پرت کرد. پیراهن مشکی اش را با یک حرکت از تن خارج کرد. شلوارش را هم پشتش. همانجور بدون لباس به سمت روشویی رفت. لباس ها را توی حمام پرت کرد و صورت خون آلودش را شست و به بینی اش توی آینه نگاه کرد. زخم دستش را هم شست و با حوله آرام خشک کرد. از توی آشپزخانه چند چسب زخم برداشت و روی زخم چسباند. بعد برگشت توی اتاق و یک پیراهن آستین کوتاه سورمه ای بیرون کشید و همراه جین آبی اش پوشید. کلاهش مشکی اش خاکی و کثیف شده بود. از ته کمد کلاه لی کهنه اش را برداشت و سرش کرد. مچ بندش هم خاکی شده بود. به دنبال مچ بند سفیدش گشت نبود. پیداش نمی کرد. همان را از دستش بیرون کشید و به سمت آشپزخانه رفت. زیر شیر شستش و آبش را گرفت. بعد همانطور خیس روی جای بخیه های دست چپش کشید و از خانه بیرون زد.

در تمام مدت موبایلش سه چهار باری زنگ زد ولی او بی توجه به کارش ادامه داد.غیر اعتمادی کسی با او کاری نداشت. جعبه حمل را روی موتور بست و با یک ساعت تاخیر به سمت پیتزا فروشی راه افتاد. خشمش را ته دلش نگه داشته بود توی این یک هفته بار سوم بود که رضا پیتزای اشتباه دست مردم می داد. معلوم نبود حواسش کدام گوری بود. هر بار هم او جورش را کشیده بود. سام فقط چیزی را که دستش می دادند می برد ولی مردم او را می دیدند نه کارگر مسئول بسته بندی پیتزا را.

موتور را جلوی پیتزا فروشی نگه داشت و سریع پیاده شد. دستش را چند بار مشت کرد. به خودش قول داده بود حتما مشتی را که خورده توی صورت رضا تلافی کند. برای همین مستقیم دری که به فر گردان پیتزا فروشی ختم می شد را باز کرد و باچند گام خودش را به پیش خوان را رساند قبل از اینکه اعتمادی دهن باز کند با صدای همیشگی اش گفت:

رضا!

رضا که برگشت مشت سام مستقسیم روی صورتش فرود آمد. صدای آخش با صدای داد اعتمادی و شهرام توی هم پیچید:

- چه غلطی می کنی؟

سام بی تفاوت برگشت سمت اعتمادی و با انگشت سبابه به بینی اش اشاره کرد و گفت:

- این و جای مشتی که عصری خوردم بش زدم. تو این هفته دفعه سوم پیتزا اشتباهی می ده من می برم.

romangram.com | @romangraam