#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_2
بگیر و ببر.
صورت سام توی نور قرمز مدام سرخ و سفید میشد. پینزاها را توی جعبه پشت موتور گذاشت. سوئیچ را چرخاند و هندل زد. موتور با صدای قیژی روشن شد و بعد هم راه افتاد.رضا وقتی از رفتن او مطمئن شد رو به شهرام گفت:
- به جون خودم این تریپش به این صبتا نمی خوره حالا ببین من کی گفتم.
شهرام هنوز هم نمی خواست قبول کند.
- خوب شاید دانشجویی چیزیه. دانشجو ندیدی واسه خرجش کار کنه.
- از کجا معلوم که دانشجو باشه. بعدشم چرا دیدم داداش ولی این از حرکاتش معلومه که بچه ندار نیس. تو نمیفهی. من آدم شناسم داداش.
صدای داد آقای اعتمادی دوباره مکالمه شان را قطع کرد و باعث شد هر دو برگردند سر کارشان. سام تازه یک هفته بود که به عنوان پیک توی پیتزافروشی مکث کار می کرد ولی هنوز موضوع صحبت رضا و شهرام دو کارگر پیتزا فروشی بود. به جز سلام و علیک هیچ حرفی دیگری با آنها نداشت.کم حرف بود و سرش توی کار خودش. همیشه کلاه مشکی بیس بالی سرش بود که تا روی پیشانی اش پائین می کشیدش و موقع حرف زدن اغلب سرش پائین بود به صورتی که مخاطبش همیشه نیمه پائینی صورتش را می دید. بینی لب و دهان و چانه.
یک بار که کلاهش را برداشته بود رضا و شهرام اثر زخ عمیقی را کنار پیشانی اش دیده بودند که تا روی ابرویش ادامه پیدا کرده بود و انتهای ابرویش را هم خط انداخته بود. بعد از ان روز کلی هم درباره زخم روی پیشانی اش داستان سرایی کرده بودند.
سام زیر لب آوازی را برای خودش زمزمه می کرد. دوباره نگاهی به ادرس انداخت و موتور را نگه داشت. به آپارتمان بزرگ و شیک شش طبقه مقابلش نگاه کرد و جعبه های پیتزا را برداشت و نگاه دوباره ای به کاغذ انداخت و زنگ طبقه پنجم را فشار داد.
- بله؟
- خانم پیتزاهاتون.
- بیار بالا.
در با صدای تیکی باز شد و سام با دست چپ در را هل داد و مستقیم به سمت آسانسور رفت. دکمه را زد و مقابل در به انتظار ایستاد. توی در آنساسور تصویر مات خودش را دید و کمی کلاهش را جلو تر کشد. در به صدای دینگ آرامی به کناری خزید. سام با یک گام وارد آسانسور شد و دکمه طبقه پنجم را فشار داد. توی آینه قدی آسانسور خودش هم چهره اش را نمی دید. نگاهش روی کفش های کتانی سفیدش خیره ماند و بعد کمی بالا آمد از شلوار لی سورمه اش گذشت و روی پیراهن چهارخانه قرمزش ثابت ماند. دستش را بالا برد و یقه اش را مرتب کرد. با این حرکت پیراهنش بالا خزید و کمر بند چرم قهوه ای اش با آن سگک بزرگ طلایی نمایان شد. در باز شد و از آسانسور خارج شد. نگاهی به دو واحد طبقه پنجم انداخت و به سمت واحد شماره نه رفت. دستش را روی زنگ گذاشت و منتظر شد. در به ثانیه نرسیده باز شد. نگاه سام پشت نقاب کلاهش گم شده بود. از پشت نقاب تنها پاهای باریک و خوش تراش برهنه ای را دید و ناخوداگاه پوزخند زد. دختر که تنها چانه و لب های سام را می دید. لبش را جوید و گفت:
- میشه بذارینشون روی اون میز!
و به میزی کنار در اشاره کرد.صدای دختر نشان می داد خیلی هم سن و سال زیادی ندارد سام احساس کرد حوصله ندارد سرش را بالا بیاورد و او را نگاه کند. دامن دختر درست تا روی زانویش بود و یک جفت صندلی سرخ رنگ هم پایش بود. سام نگاهی به کفش هایش انداخت و دوباره صدای دختر را شنید:
- مهم نیست با کفش بیاین.
سام از حرص لپ هایش را باد کرد و یک قدم داخل گذاشت. از سمت پذیرائی صدای زمزمه می آمد. کمی گردنش را به سمت راست خم کرد و از گوشه چشم نگاهی به ان سمت انداخت سه چهار دختر دیگر توی پذیرائی نشسته بودند و مستقیم به او زل زده بودند. سام پیتزاها را روی میز گذاشت و دوباره سرش را پائین انداخت و تند تند فاکتور را نوشت و به سمت دختر که دست به در مقابلش ایستاده بود. دراز کرد:
- بفرما.
دختر دست دراز کرد و کاغذ را گرفت نگاهش هنوز به چانه و لب های سام بود. از توی کیفش مقداری پول بیرون کشید و به دست او داد. سام پول ها را شمرد و گفت:
- زیاده!
- بقیه اش مال خودتون.
سام لبخند یک وری زد و گفت:
- شب خوش.
romangram.com | @romangraam