#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_1
رضا با آرنج زد به شانه شهرام و گفت:
- نگاش کن.دقت کنی می فهمی.
شهرام برای یک لحظه دست از کار کشید و زیر چشمی به جهتی که رضا اشاره کرده بود نگاهی انداخت و آرام زمزمه کرد:
- حالا چرا گیر دادی به این بنده خدا؟
رضا چند بار سبیلش را جوید و گفت:
- دس خودم نیس. اصن یه جوری رو مخه. نگاش کن تو رو خدا.
شهرام کلافه مشغول کارش شد و با همان لحن کلافه گفت:
- خوب داره دستشو می شوره.مگه چیه؟
- می زنم تو سرت ها. تو برو تو نخ کاراش به حرف من می رسی.
- شهرام، رضا باز که دارین ور می زنین بنجنبین مشتری حیرونه.
رضا دسته ای از جعبه های خالی را جلو کشید و غر زد:
- بدم میاد از این مرتیکه. فقط عر میز نه.
- رضا خفه شود بچسب به کارت.
صدای آقای اعتمادی برای بار دوم توجه انها را به خود جلب کرد:
- سام. اشتراک 241 زود باش.
بعد رو با آشپزخانه داد زد:
- رضا حاضره؟
رضا هم صدایش را بلند کرد و داد زد:
- بله آقا.
سام در حالی که با دستمال توی جیبش دست هایش را خشک می کرد آمد سمت آشپزخانه و گفت:
- سفارش 241.
شهرام چهار جعبه پیتزای سبزیجات را گذاشت روی پیش خان و هل داد به طرف سام. رضا با چشم به دست سام اشاره کرد که داشت دستمال را با دقت تا می کرد تا بگذارد توی جیبش.شهرام چشم غره ای به او رفت و با سر به او اشاره کرد که به کارش برسد. رضا هم حرصش را سر پیتزای بیچاره خالی کرد و اینقدر کارد را محکم توی پیتزا کشید که با یک حرکت نصف شد.
سام نیم نگاه بی تفاوتی به آنها انداخت و جعبه ها را برداشت و به سمت پیشخوان رفت اعتمادی برگه ای را به دستش داد و او هم در حالی که جعبه ها را کف دست نزدیک شانه اش نگه داشته بود از مغاز بیرون زد. لامپ نئونی قرمز رنگ روی شیشه مغازه مدام چشمک می زد:
romangram.com | @romangraam