#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_19
- طاها تو پسر بزرگمی فردا که من سرم و گذاشتم زمین ساعد و سعید یه قرون هم کف دستت نمی ذارن چون زحمتی که اونا دارن می کشن برای حفط این مال ومنال صد برابر توه.
- برام مهم نیست.
- مهم نیست به درک که مهم نیست. منم از ارث محرومت می کنم که خیالت راحت باشه.
پدربزرگ عصبی شده بود. پدرش خسته از بحث های تکراری به سمت در چرخید و گفت:
- هر تصمیمی بگیرین به دیده منت.
ولی پدربزرگ کوتاه نیامد. با لحن جدی رو به او گفت:
- طاها بذار حرف آخرمو بزنم.
پدرش توقف کرد و به سمت پدربزرگ برگشت. نگاه پدربزرگ سرد بود:
- اگر به این سفر نرفتی دیگه حق نداری اسم منو بیاری از ارث که هیچی کلا اسمتو از شناسنامه ام خط می زنم. دیگه پسری به اسم طاها ندارم. فهمیدی؟
پدرش انگار شکست. تا شد و همانجا روی مبل نشست.
صدای آهنگ را بلند تر کرد. چهره مادرش که با صورتی خیس کناری ایستاده بود و دستش را روی شانه او گذاشته بود می دید. و خودش را می دید که با دهانی باز به مشاجره پدر و پدربزرگش نگاه می کند. تا آن روز ندیده بود هرگز پدر و پدربزرگش با هم بحث کنند. صدای پدرش که با عجز می گفت:
- آقا جون خواهش می کنم.
- همین که گفتم طاها.
بعد پدرش سرش را بالا آورد و به چشمان پدرش خیره شد:
- اگه این سفر و برم مشکل شما حل میشه؟
- نه حل نمیشه ولی برای شروع راضیم می کنه.
پدرش سرش را پائین انداخت و به آرامی گفت:
- باشه می رم.
دست مادرش را حس کرد که شانه اش را فشرد. اینقدر حسش واقعی بود که از جا پرید. رضا کنارش ایستاده بود. سام هندزفری را از گوشش خارج کرد و با اخم رضا را نگاه کرد:
- چته؟
رضا با تعجب و اخم گفت:
- تو چته معلوم هست حواست کجاست اعتمادی یه ساعته داره صدات می کنه.
سام که هنوز گیج بود گفت:
romangram.com | @romangraam