#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_18
سام پوزخندی زد و زیر لب گفت:
- شانس.
بعد دکمه پلی را زد و کلاهش را بیشتر جلو کشید.همیشه صدای موزیک را جوری تنظیم می کرد تا صدای اعتمادی را بشنود که او را برای بردن سفارش صدا می زد. همانجور که به آهنگ غمگینی که از موبایلش پخش می شد گوش می داد فکر کرد:
- روز نحسی بود. ولی بالاخره تمام شد.
زیر لب با خودش گفت:
- تمام شد.
لبش را گاز گرفت و دوباره از خودش پرسید:
- تمام شد؟
چهره پدربزرگ با آن خنده های معروفش جلوی چشمش آمد. سرش را تکان داد و صدای آهنگ را بلند تر کرد. دلش نمی خواست به این فکر کند که آخرین حامی اش را هم توی این دنیا از دست داده. انگار تا به مراسم ختمش نرفته بود باورش نکرده بود. تا قبل از رفتن برایش مثل شنیدن خبر فوت یک غریبه بود.ولی حالا انگار جای چیزی ته دلش خالی شده بود. پدرش رفته بود و حالا پدربزرگ هم. سرش را از دیوار جدا کرد و با کمی ضرب به دیوار کوبید. لعنتی چرا این تصور از ذهنش بیرون نمی رفت.او که به خودش قول داده بود تا آخر عمر از پدربزرگش متنفر باشد پس حالا چه مرگش شده بود.
حرف های عمو ساعدش هم توی سرش کنار آن تصویر اکو می شد و باعث می شد تصویر کم رنگ تر و کم رنگ تر شود. بغضی که توی لحن آنها بود باعث میشد دوباره نفرتش شعله ور تر شود. حالا تصویر آخرین روی که با پدرش گذرانده بود توی سرش برق می زد. صدای فریاد های پدر بزرگ توی سرش می پیچید:
- طاها طاها کی می خوای بفهمی که من روی تو چه حسابی باز می کنم.
- آقاجون درکم کنید. من نمی تونم تدریس و رها کنم.
- تدریس تدریس.
- یعنی می خوای تا آخر عمر چشمت به چندرغاز حقوق دانشگاه باشه.
طاها کلافه جواب داد:
- اگه پول برام مهم بود که خیلی زودتر پیشنهاد شما رو قبول کرده بودم.
کاظم خان از پشت میزش بلند شد و با این بار با لحنی که خواهش توی آن موج می زد گفت:
- طاها همین یه بار و بخاطر من برو.
- ولی آقا جون من هیچی از ساختمون سازی نمی دونم.
- لازم نیست بدونی. فقط مدیرتش با توه. بقیه اش با مهندساس. من می خوام تو مدیر اون شرکت باشی.
پدرش کلافه دستی به سرش کشید:
- آقا جون من این همه درس خوندم دکترا گرفتم که برم تو کار ساخت و ساز؟
پدربزرگ از در دیگری وارد شد:
romangram.com | @romangraam