#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_17


پارسا هم دست به سینه و اخم کرده نشست و سعی کرد بحث را ادامه ندهد. طرز تفکر عمو هایش روی بچه هایشان هم تاثیر زیادی گذاشته بود. خصوصا هادی و کیا ولی هاتف زیاد توی باغ نبود. از همان جا نیم نگاهی به جمع دخترها انداخت.از قیافه ای که هدیه گرفته بود و دست های شقایق که تند تند تکان می داد و چیزی می گفت می توانست حدس بزند آنها هم دارند درباره سام صحبت می کنند. بعد نگاهش را چرخاند سمت پدر و عموهایش. وکیل پدربزرگ بعد از مراسم مانده بود و حالا داشت با آنها صحبت می کرد.پارسا کف پاهایش را روی فرش کشید و بدون مقدمه گفت:

- به نظرتون بابا بزرگ برای سام چی ارث گذاشته؟

هادی، هاتف و کیا با یک حرکت سرشان را بالا آوردند و به پارسا خیره شدند. پارسا شانه ای بالا انداخت و گفت:

- به هر حال اون نوه واقیشه.

و زیر چشمی به آن سه تا نگاه کرد. هادی از همه بیشتر در حال انفجار بود. ولی قبل از منفجر شدندنش پارسا از جا بلند شد و به سمت پدر و عموهایش رفت. نگاه هر سه کمی نگران شده بود.کیا در حالی که مسیری که پارسا رفته بود را نگاه می کرد با نگرانی گفت:

- نکنه از ارث خبری نباشه؟

بعد موبایلش را روی میز پرت کرد و نالید:

- لعنتی. این پارسا هم کم موذی نیست.خودش که خیالش راحته. عوضی.

هادی در حالی که عصبی پایش را تکان می داد گفت:

- خر حمالی هاشو بابای بدخت من و تو کردن اونوقت کیفشو اون پسره مفت خور می کنه.

و لگدی به پایه میز زد که باعث شد شیشه ان صدای بدی بکند و توجه بقیه به آن سمت جلب شود. با نگاه بقیه به آن سمت عصبی از جا بلند شد و سالن را ترک کرد.

سام با یک حرکت موتور را از روی جک خارج کرد. سوئیچ را چرخاند و هندل زد. نگاهی به ساعتش انداخت. با ته سرعت که می رفت ممکن بود سر وقت برسد. موتور را به آرامی از روی پل گذارند و بعد تا ته گاز داد. باد با چنان سرعتی به صورتش می خورد که چشم هایش از اشک پر شده بود. یک دستش را رها کرد و کلاه را محکم تر کرد تا باد آن را نبرد. از بین ماشین ها با تمام سرعت ویراژ می داد و از توی آینه دور و برش را می پائید که سرو کله پلیس پیدا نشود و خفتش نکند. همین که کلاه ایمنی نمی گذاشت خودش کلی مشکل بود چه برسد با این سرعت و حرکات به قول برادران پلیس مارپیچ. ترمز را که جلوی پیتزا فروشی کشید ساعت از شیش ده دقیقه ای گذشته بود. با یک حرکت سریع از روی موتور پائین پرید و سوپیچ را برداشت و وارد شد. آقای اعتمادی نیم نگاهی به او انداخت و گفت:

- دیر کردی.

سام کلاهش را جلو کشید و گفت:

- شرمنده ختم بابابزرگم بود.

اعتمادی نگاه متعجبی به او انداخت و گفت:

- نمی دونستم تسلیت می گم.

سام راهش را به سمت قسمت کناری کج کرد و گفت:

- ممنون.

رضا و شهرام زیر چشمی او را می پائیدند. سام روی چهار پایه همیشگی اش نشست و هندزفری اش را توی گوشش گذاشت و قبل از زدن دکمه پلی رو به رضا گفت:

- سفارشی که نداشتیم؟

رضا سری بالا انداخت و گفت:

- شانست گفته. نه داداش.

romangram.com | @romangraam