#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_184


- کجا؟ میوه آوردم.

سام به او هم لبخند غمگینی زد و گفت:

- کار دارم باید برم.

معصومه خانم سرش را پائین انداخت و آرام اشکش را گرفت تا نیایش ان را نبیند. نیایش ظرف را روی میز گذاشت و گفت:

- من می گم مشکوک شدی می گی اینا از عوارض بی کاریه.

سام تک خنده ای کرد و گفت:

- جای این فکرا برو فکر لباس باش چند روز دیگه عقد خواهرته.

نیایش نگاهی به مادرش کرد و گفت:

- من که انتخابم و کردم اگر مامان خانم بذاره.

سام در حالی که کفش هایش را می پوشید گفت:

- جهنم و ضرر لباستم با خودم.

نیایش از خوشی بالا پرید و گفت:

- آخ جون.

صدای اعتراض معصومه خانم توی خنده سام گم شد.

سه روز بعد خاله و بچه ها را برده بود بندر و خودش برگشته بود. کارتش را همان روز داده بود دست نسترن و گفته بود هر چه خاله معصوم گفت گوش نکند و هر چی احتیاج داشتند بدون فکر کردن به پولش بخرند. هر چه نیایش و نسترن اصرار کرده بودند نمانده بود و گفته بود کار دارد ولی حتما خودش را برای شب عقد می رساند. خاله معصوم با لبخند او را بدرقه کرد و گفت:

- دیر نکنی؟

- چشم خاله کارم تمام شد خودمو می رسونم.

و با یک خداحافظی سریع از انجا خارج شد. این هم از شانس بدش بود که این دوتا تاریخ با هم تداخل داشتند. ولی خوب چاره ای نبود.

ساعت نزدیک نه بود. عاقد چند دقیقه ای بود که آمده بود. نسترن زیر چادر سفید با اضطراب از یونس پرسید:

- نیومد؟

یونس در حالی که عرقش را می گرفت گفت:

- نه!

نیا از آن طرف کنار گوش نسترن گفت:

romangram.com | @romangraam