#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_183


- بیست وپنجم.

باتمام شدن حرفش شربت به گلوی سام پرید. معصومه خانم هل شد و تند از جا بلند شد. ولی قبل از آن نیایش سینی را روی میز گذاشت و چند ضربه به پشت سام زد:

- چقدر هولی سام. یه پارچ شربت تو آشپزخونه هست.

معصومه خانم به نیایش چشم غره رفت ولی سام اینقدر سرفه کرد که احساس کرد گلویش زخم شده. اشکی توی یک چشمش از شدت سرفه جمع شده بود گرفت و گفت:

- تاریخ عقد کی شد؟

معصومه خانم که هنوز با نگرنی او را نگاه می کرد گفت:

- گفت که بیست و پنجم. خوبی؟

سام آرام لیوان را روی میز گذاشت و گفت:

- عصرونه است برنامه تون؟

- نه خاله جان. مهمونای درجه یک و فقط گفتیم بیان. بعدم مگه من چند تا بچه دارم. اینا هم قراره دو سالی عقد باشن. شاید یهو تصمیم گرفتن برن سر خونه زندگیشون. دیگه عروسی نگیرن. می خوام یه مجلس درست و حسابی براشون بگیرم. که بعدا حسرت جشن نداشته باشن.

سام دوباره تک سرفه ای زد و گفت:

- دیربه فکر نیافتادین؟ تالار الان گیر میاد؟بهتر نیست یه کم عقب بندازین؟

معصومه خانم دست از کار کشید و گفت:

- تالار نمی خواد. باغ عموم هست. خودش گفته عقد و اونجا بگیرم. بهترم هست.نه واسه چی؟ دو روز دیگه دانشگاه نسترن شروع میشه می خواد به درسش برسه.

سام متفکر سرش را پائین انداخت. اگر چیزی می گفت همه چیز به هم می ریخت. نگاهی زیر چشمی به خاله معصوم انداخت و لبش را چند بار جوید. بعد نگاهی به نیایش انداخت که داشت لیوان ها را به آشپزخانه می برد.پوفی کرد و از جا بلند شد و به سمت خاله اش رفت و کنارش زانو زد و گفت:

- قولتون و که فراموش نکردین؟

دست معصومه خانم که داشت تند تند خرت و پرت های اطرافش را جمع می کرد یک لحظه از حرکت ایستاد. سام با صدای آرامی گفت:

- خاله معصوم؟

معصومه خانم بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت:

- نه محمد جان یادم نرفته.

سام لبخند زد. خم شد و از روی روسری سر پائین افتاده خاله اش را بوسید. زیر لب آرام گفت:

- ممنون.

بعد بلند شد و سریع به سمت در رفت. معصومه خانم به آرامی سرش را بالا اورد و با چشم هایی اشک آلود به سام که به سمت در می رفت نگاه کرد. سام مقابل در ایستاد و به خاله اش نگاه کرد و بعد تند چشم هایش را دزدید. نیایش که با ظرف میوه از آشپزخانه بیرون می امد با دیدن سام با تعجب گفت:

romangram.com | @romangraam