#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_181
سام با خنده گفت:
- جا موندی تنبل!
نیاش با این حرف او شروع به دویدن کرد. ولی تلاشش بی فایده بود چون سام زودتر رسیده بود جلوی در. نیایش نفس زنان گفت:
- چطوری می تونی اینقدر تند بدوی و نفست نگیره.
سام ابرویی بالا انداخت و گفت:
- بالاخره مردی گفتن زنی گفتن...
نیایش هم با خنده اضافه کرد:
- شرمی و حیایی گفتن...
و سام پرید وسط حرفش:
- خودت بی حیایی.
و در حالی که می خندیدند وارد سالن شدند. خاله معصوم یک سری خرت و پرت را ریخته بود وسط سالن و داشت بالا و پائینشان می کرد. سام با دیدن او سلام کرد:
- سلام خاله.
- سلام محمد جان!
سام روی یکی از مبل ها نشست و نیایش مستقیم به سمت آشپزخانه رفت.
- چه خبره اینا چیه؟
معصومه خانم سرش را بالا آورد و دستی به پیشانی اش کشید و گفت:
- تاریخ دقیق عقد و مشخص کردیم.
سام با چشم های گرد شده گفت:
- کی؟
- همین دیروز عصر.من با مادر یونس حرفامون و زده بودیم.
بعد از این حرف خنده ای کرد و گفت:
- خودمون دوتا بریدیم و دوختیم.
بعد سری تکان داد و چند تا پارچه را تا کرد و کناری گذاشت و گفت:
romangram.com | @romangraam