#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_179


ته مانده غرورش را جمع کرد و صدایش را کمی بلند کرد و گفت:

- من اینجا کسایی رو دارم که برام خبر بیارن چه اتفاقاتی می افته پس حواستون جمع باشه.

بعد با سر افتاده به سمت آسانسور رفت و در آخرین لحظه با همان اخم های درهم رو به جهان دار گفت:

- وکیلم به زودی میاد سراغتون.

و چشم های گرد شده جهان دار را نادیده گرفت و توی آسانسور از دید بقیه پنهان شد. با بسته شدن در انگار انرژی اش ته کشید. به دیوار تکیه داد و به چهره فرو ریخته اش نگاه کرد. این سام پسری نبود که همین مسیر را با سری بالا رفته بود که حالا فرو افتاده داشت همین مسیر را بر می گشت. در باز شد ولی سام هنوز به چهره توی آینه نگاه می کرد. چشم هایش از شدت غم تیره شده بود. با سستی خودش را از دیوار کند عینکش را برای پنهان کردن خرده شیشه های غرورش به چشم زد و با گام هایی شکسته به سمت در خروجی رفت. نگهبان با دیدن او جلو دوید:

- قربان بنده خبر نداشتم. کسی به من اطلاع نداده بود که نباید هادی خان و راه بدم. به خدا من رو همین حقوق بخور و نمیر حساب کردم...چهار تا بچه دارم...دخترم تازه دانشگاه قبول شده...به خدا آقا....

سام دستش را بالا برد:

- تا حالا هر چی شده فراموش کن. از این به بعد هیچ کس از اقوام احتشام زاده بزرگ حق نداره پاشو این جا بذاره. روشنه؟

- بله آقا. حتما.

- اگر بفهمم منو دور زدی وای به حالت.

- من غلط بکنم هر چی شما بگین.

سام دلخور بود. از خودش از دنیا از این همه بی زاری و نفرت. از همه..از همه عالم دلخور بود.این مرد جای پدر او بود.ولی جوری در مقابلش تضرع می کرد که انگار کودکی در برابر پدرش. از کارش شرم کرد. یادش رفت که او نگهبان است و خودش رئیس. دستش را روی شانه او گذاشت و گفت:

- معذرت می خوام شما جای پدر من هستید اگر تندی کردم ببخشید.

و بدون هیچ حرف دیگری دور شد. نگهبان برای لحظه ای با دهن باز به شبح او که دست به جیب دور میشد نگاه کرد و بعد هم با گیجی سر کارش برگشت. سام با همان شانه های فرو افتاده به سمت ماشینش رفت. رشید با دیدن او سریع پائین پرید و در را برای او باز کرد.با یک تشکر کوتاه سوار شد و رشید در را بست و فرز پشت ماشین پرید. دور زد و وقتی از در اصلی خارج شد گفت:

- کجا تشریف می برین آقا؟

سام سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:

- برو خونه.

رشید سری تکان داد و چشمی گفت و به سمت خانه راند. سام تا خود خانه حرف های هادی را توی مغزش تکرار کرد. درونش شعله ای روشن شده بود که داشت آتشش می زد. شعله ای که فقط با اثبات توانایی ها و بازیابی غرورش خاموش می شد.شعله ای که نیروی عظیمی در درونش ایجاد می کرد تا پوزه ان پسرک خودخواه را به خاک بمالد. وقتی رشید در را برایش باز کرد سام تازه به خودش آمد.تمام طول راه فکر کرده بود. فکرهای مختلف ولی تهشان به یک نقطه رسیده بود. نقطه ای که تمام سرنوشت و آینده اش را تغییر می داد. آه عمیقی کشید و نگاهی به خانه انداخت و به رشید گفت:

- بیا تو حساب کتاب رسول و بکنم.

و در حالی که به سمت در می رفت کتش را از تنش در آورد و دو دکمه از بالای پیراهنش را هم باز کرد تا شاید کمی از التهابش کم شود. قدم هایش را باز هم مطمئن بر می داشت. باید به همه ثابت می کرد پدربزرگ در دادن کارخانه به او اشتباه نکرده است. باید حداقل این را نه به دیگران که به خودش ثابت می کرد. رشید درها را بست و او را که کتش را روی شانه راستش انداخته بود و با قدم های محکمی از پله بالا می رفت نگاه کرد و بعد هم با گام هایی تند پشت سر او به راه افتاد.

از ماشین پائین پرید و کیفش را برداشت. نگاهی توی راهرو انداخت و از پله بالا دوید. جلوی در بود که صدای نیایش از جا پراندش:

- هی سام معلوم هست کجایی؟

سام تند چرخید و به او نگاه کرد. سعی کرد کیفش را پشت سرش پنهان کند تا نیایش آن را نبیند. ولی زیاد هم موفق نبود. نیایش چند پله باقی مانده را روی نرده سر خورد و جلوی او ایستاد و گفت:

romangram.com | @romangraam