#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_178


- بفرما. خدا رو شکر اینقدر آدم بیکار هست که من لنگ نمونم.

تعدادی از کارمندان از بین جمعیت کم کم توی اتاق هایشان خزیدند از چهره نگران حضار معلوم بود کسی دلش نمی خواهد شغلش را از دست بدهد. سام باز فریاد زد:

- د یالا هر کی فکر می کنه حق با اینه راه بیافته.

از تعداد جمعیت دوباره کم شد. سام با همان خشم به سمت هادی چرخید و توی چشم هایش نگاه کرد:

- می بینی اینا می فهمن رئیس اینجا کیه. حتی اگر یه جوجه بی سواد باشه.تو...آره تو... خیلی سگ دو زدی...ولی ببین چکار کردی که آقاجون فهمید تو لیاقت داشتن اینجا رو نداری.

بعد رو به جمعیت گفت:

- یکی زنگ بزنه نگهبانی.

دوباره رو به هادی گفت:

- یه بار دیگه فقط یه بار دیگه توی کارخونه من...پیدات بشه از زندگی سیرت می کنم. فهمیدی؟

نگهبان دوان دوان رسید. سام رو به او گفت:

- اگر به گوشم برسه این فقط به در کارخونه ی من نزدیک شده تو اخراجی فهمیدی؟

مرد با وحشت چند بار سر تکان داد.

- حالا اینو بنداز بیرون.

نگهبان به سمت هادی امد که او با خشم به مرد نگاه کرد و گفت:

- لازم نکرده خودم می رم.

بعد با پوزخند رو به سام گفت:

- منتظر اون روزی هستم که عین خر تو گل گیر کنی و بیافتی دنبال من تا کارات و راست و ریست کنم جوجه ماشینی.

سام سعی کرد او هم پوزخند بزند ولی از زور حرص و حقارت نتوانست و فقط گفت:

- تو خوابم اون روز و نمی بینی.

هادی با خنده ای حرص درار به سمت آسانسور رفت و گفت:

- با کدوم سواد و تجربه می خوای اینجا رو بگردونی بچه.

و در حالی که می خندید پشت در آسانسور پنهان شد. سام دیگر حتی نمی توانست توی چشم های کارمندانش هم نگاه کند. دلش می خواست فرارکند. هر چه گفته بود باز هم دلش خنک نشده بود. توی نگاه همه تائید حرف های هادی را می دید. اگر هم چیزی نمی گفتند از ترس بی کار شدنشان بود. با دست های گره کرده رو به جهان دار گفت:

- من به شما اعتماد کرده بودم.

romangram.com | @romangraam