#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_177
- تو اینجا چه غلطی می کنی؟
هادی او را با تحقیر برانداز کرد و گفت:
- کاملا معلومه آقا جون آخرای عمر عقلشو از دست داده بود وگر نه اینجا رو دست یه بچه که جدول ضربم بلد نیست نمی سپرد.
سام از عصیانیت گر گرفته بود. اخ که دلش می خواست اینقدر هادی را بزند که خون از تمام اجزای صورتش فروان کند. ولی حیف.. حیف که نمی توانست در مقابل کارمندانش با او دست به یقه شود.
با همان خشم یک قدم دیگر به او نزدیک شد و توی صورتش براق شد و گفت:
- پاتو از کفش من بکش بیرون هادی محبی. فهمیدی؟
روی محبی اش بیشتر تاکید کرد. صدای خنده هادی بیشتر بوی حرص می داد ولی برای پنهان کردن حرصش بلند خندید و این باعث شد تا چند نفری از توی اتاق ها سرک بکشند. بعد بدون توجه به چشم های کنجکاوی که به آنها خیره شده بودند گفت:
- بچه اگر من نبودم این کارخونه الان تعطیل شده بود. زیادی دور بر ندار. کافیه لب تر کنم تا تمام کارگرا و کارمندا کارو بخوابونن اونوقت می فهمی با من باید چه جوری صحبت کنی.
جمعیت هر لحظه زیاد تر می شد. آمدن هادی ودرگیری اش با سام به گوش جهان دار هم رسید و خودش را دوان دوان به انجا رساند. سام با خشم به او نگاه کرد و گفت:
- که دیگه قرار نیست بیاد؟ ها؟
جهان دار نگاهی به هادی انداخت و گفت:
- قرار بود دیگه نیاین اینجا که؟
هادی صدایش را بالا برد و گفت:
- من می آم اینقدر میام تا حقمو بگیرم. این کارخونه حق این جوجه که حتی دیپلمم نداره نیست.
سام فریاد زد:
- کدوم حق؟
هادی با اخم به او نگاه کرد وبا انشگت به سینه اش ضربه زد و گفت:
- من برای اینجا زحمت کشیدم. من شب و روز سگ دو زدم. من ...می فهمی؟...من...
بعد رو به کارمند ها کرد و گفت:
- شماها خودتون شاهدین. حق و به کی می دین؟ به من یا این جوجه از راه نرسیده...کدومش؟
سام از شدت حقارت کبود شده بود. احساس می کرد تمام شده. شخصیتش، غرورش و تمام ابهتی که برای خودش توی خیالش ساخته در مقابل چشمان کارمندانش فرو ریخته. صدایش رابلند کرد:
- خانما و آقایون هر کس از کار کردن توی کارخونه ی من خسته شده می تونه تشریف ببره برای جناب هادی خان کار کنه.
بعد در را نشان داد و گفت:
romangram.com | @romangraam