#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_175
آقای جهان دار با لحن خاصی گفت:
- از بخش ها هم می خواین بازدید کنین؟
سام چرخی زد و رو به دیوار شیشه ای ایستاد و گفت:
- امروز نه.
و دوباره به سمت او چرخید و گفت:
- خوب آقا جهان دار. اتفاق خاصی که تو این مدت نیافتاده؟ مشکل خاصی؟
و موشکافانه به او نگاه کرد. جهان دار البته خیلی باتجربه تر از این بود که خیلی زود وا بدهد. بجای جواب دادن به سوال سام با لبخند گفت:
- اجازه بدین گلویی تازه کینم و در همون حال صحبت کنیم.
بعد فورا به سمت به میزش رفت و بدون نگاه کردن به او شماره منشی را گرفت و سفارش قهوه داد بعد برگشت و با همان لبخند به سام گفت:
- چرا ایستاده بفرما بشینید صحبت کنیم.
سام بدون ذره ای تکان خوردن به جهان دار نگاهی انداخت. با این روش این مرد چیزی را بروز نمی داد. سام در برابر تجربه و موقعیت او شانسی نداشت برای همین تصمیم گرفت شیوه اش را عوض کند. بنابراین بدون پرده پوشی گفت:
- هادی محبی اینجا چی می خواست جناب جهان دار؟
جهان دار که انتظار نداشت سام اینقدر مستقیم حرفش را بزند به شدت جا خورد. سام سعی می کرد حونسردی اش را حفظ کند. جهان دار به مبل رو به رویش اشاره کرد و گفت:
- تشریف بیارین بشینین تا من توضیح بدم.
سام بدون اینکه تغییری در چهره اش ایجاد کند به سمت جهان دار رفت و دست او را که به مبل اشاره کرده بو نادیده گرفت و مبل دیگری را برای نشستن انتخاب کرد.جهان دار نفس عمیقی کشید و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- کی به شما گفته جناب محبی اومدن اینجا؟
سام با جدیت به سمت او خم شد و گفت:
- مهم اینه که من می دونم اومده و می خوام بدونم کی بهش اجازه داده بدون خبر از من پاشو بذاره توی کارخونه من؟
جهان دار مکث کرد. انگار انکار کردن فایده نداشت. سینه اش را صاف کرد و گفت:
- زمانی که مرحوم احتشام زاده بزرگ زنده بودن هادی خان دست راست ایشون بود. وقتی آقای احتشام زاده نبودن کارا تقریبا به عهده ایشون بود.
سام با شنیدن این حرف کمی از ان حالت گارد گرفته بیرون آمد و به پشتی مبل تکیه داد. لبخند نیم بندی روی لب هایش آمده بود. حالا می فهمید هادی چرا این همه از شنیدن این ماجرا عصبی شده است. این بار با لحنی که نمی توانست خوشی ناشی از این فکر را پنهان کند گفت:
- و بعد؟
- بعدی نداره. برای مشخص شدن یک سری از مسائل که ایشون در جریان بودن مجبور شدیم باهاشون تماس بگیریم.
romangram.com | @romangraam