#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_174


- جناب احتشام زاده. صاحب کارخونه هستن.

مرد سر چرخاند و نگاه متعجبی به سام انداخت و گفت:

- پسر علی رضا خان؟

سام دندان هایش را روی هم سائید. حتی پدرش را از فرزندی پدربزرگ ساقط کردند که این مرد نه او را می شناسد و نه پدرش را. نگاه خیره اش را دوخت به مرد و چیزی نگفت. آقا جهان دار سرفه ای مصلحتی کرد و گفت:

- خیر. ایشون پسر مرحوم طاها هستن.

مرد به جهان دار نگاهی انداخت و دوباره به سام نگاه کرد و این بار با لحنی که از شدت شوکه شدن زیادی تابلو بود گفت:

- نمی دونستم مرحوم همچین پسری دارن.

سام اگر می توانست بلند می شد و چانه مرد را خرد می کرد. ولی نمی توانست او سام پسر یک لا قبای پیک موتوری نبود. او رئیس کارخانه کاشی و سرامیک احتشام زاده بود. باید موقعیتش را حفظ می کرد. باید ابرو داری می کرد. مشتش را محکم جمع کرده بود و سعی می کرد هر چه خشم دارد توی همان انگشتان بسته جمع کند. نفس عمیقی کشید و به چشمان مرد که هنوز متعجب او را نگاه می کرد خیره شد و گفت:

- احتشام زاده ها اصولا به شهرت علاقه ای ندارن آقا.گرچه غیر احتشام زاده ها از شهرت اونا خیلی بهره می برن.

کنایه به قدری واضح بود که جهان دار تا آخر ماجرا را بگیرد.سام بدون اینکه منتظر جوابی از جناب او باشد رو به جهان دار گفت:

- به کارتون ادامه بدین.

جهان دار دوباره سینه اش را صاف کرد و گفت:

- اجازه بدین یه چیزی براتون سفارش بدم.

و نیم خیز شد. ولی سام دوباره گفت:

- لازم نیست جناب جهان دار. اول به کار ایشون برسید. من هستم فعلا.

جهان دار بالاخره راضی شد و نشست. ولی معلوم بود کمی فکر و ذهنش از حضور ناگهانی سام به هم ریخته است. به سام نگاهی انداخت و گفت:

- پس با اجازه.

سام فقط سر تکان داد و نگاهش را از پنجره بزرگ شیشه ای به بیرون دوخت.پنجره که نه کل دیوار تشکیل شده بود از شیشه های رفلکسی دو جداره. که به صورت یک قوس دیوار جانبی اتاق را تشکیل داده بودند و وقتی در کنار ان قرار می گرفتی تمام کارخانه را زیر پایت احساس می کردی. نگاهش را به بیرون دوخت. سوله های آبی رنگ کارخانه که در کنار هم صف کشیده بودند از انجا دیده می شدند. تاسیسات و تجهیزات هم. از جا بلند شد و به سمت دیوار شیشه ای رفت. جهان دار برای یک لحظه به سمت او چرخید و دوباره به حرف زدنش ادامه داد. سام اصلا نمی شنید که آنها چه می گویند. البته زیاد هم برایش مهم نبود. چون حتی اگر هم می شنید سر از کار آنها در نمی آورد. نگاهش به ساختمان و زمین های رو به رو یش بود ملکی که متعلق به او بود ولی هیچ کاری در مدیریت و اداره آنها از دستش بر نمی امد.دست هایش را پشت کمرش زد و به تماشای محوطه پرداخت. در سمت چپ نقاله های بزرگ مواد اولیه را به سوله ها می رساندد و جلوی محوطه پر بود از لیفتراک های پر و خالی که در حال جابه جایی جعبه های حاوی کاشی بودند. انبار کمی دور تر در سمت راست قرار داشت و در کنار در انتهایی آن می توانست ماشین ها را در حال بارگیری جعبه ها ببیند.تماشا کردن این جنب جوش و فعالیت حس خوبی به او القا کرد و ناخودآگاه از اینکه او صاحب تمام این چیزها بود لبخند کم رنگی روی لب هایش آمد. او هنوز وقت داشت. هنوز وقت داشت که خودش این جزیره کوچک را اداره کند.

برگشت و همان جور که دست هایش را پشت سرش تو هم قلاب کرده بود نگاهی به اتاق بزرگ پشت سرش انداخت. سمت راستش میز بزرگ چوبی به رنگ قهوه ای سوخته قرار داشت. پشت صندلی مدیر. پوستر هایی از محوطه کارخانه به دیوار بود. دیوار رو به رو را نمونه هایی از کاشی و سرامیک تولید کارخانه به همراه لوح های تقدیر وتشکر پوشانده بود و در سمت چپ قفسه های حاوی بروشور و کتاب و زونکن.یک دست مبل چرم قهوه ای هم رو به روی میز مدیر قرار داشت و میز کنفرانس ده نفره ای هم وسط اتاق جا داده شده بود. گرچه اتاق کنفراس دیگری هم در طبقه دوم بود که خیلی از اینجا بزرگ تر بود.یک لحظه میل عجیبی به تصاحب این اتاق در دلش احساس کرد. دست های مشت شده اش کم کم باز شد و به رویایش لبخند زد. او می توانست. حتما می توانست.قدم زنان به سمت لوح هایی رفت که روی دیوار رو به رو خود نمایی می کرد. همچنان همان ژست سابقش را حفظ کرده بود. یکی یکی لوحها را خواند. نمی دانست پدربزرگ یک بار تولید کننده برتر استان هم شده است.ابرویی بالا انداخت و بیشتر به ارزش ارث که نه هدیه ای که پدربزرگ برایش به جا گذاشته بود پی برد.

بالاخره صحبت های آقای جهان دار تمام شد. و مرد را تا دم در بدرقه کرد و به سمت سام آمد.

- متاسفم اگر خبر داده بودین حتما اسباب پذیرایی رو محیا می کردیم.

سام به سمت او چرخید و چند لحظه نگاهش کرد.بعد دوباره به سمت لوح های روی دیوار چرخید و گفت:

- برای مهمونی نیامدم. اومدم ببینم اوضاع در چه حاله.

romangram.com | @romangraam